ای فتنهٔ عالم به نگاه! این چه جمال است؟
کز وصف جمال تو زبانم همه لال است!
جانا دل من سوخت ز داغ لبت، آخر:
تا کی دل من تشنه ی این آب زلال است
بگذار که قربان شوم این شمع رخت را
در مذهب ما سوزش پروانه وصال است
ما را هوس وصل لب و زلف تو هیهات!
عمر خضر و آب بقا، فکر محال است!
این طلعت زیبای ترا مه نتوان گفت
کاین ثابت و آن سوخته ی برق زوال است
«شاید به دمم فاتحه ای عین کمال است
کس ماه ندیده است که در عین کمال است»
دور از تو چنان زار و نزار است «وفایی»
گویی که زمهجوری خورشید هلال است