ای رخ و زلفت شب تاریک و روز روشن است
بی شب و روز تو روز و شب فغان کار من است
طرهٔ مشکین مزن بر هم دگر مشکن دلم
زان که مشکین طره ات مسکین دلم را مسکن است
شمع کافوری همی گویند بی دود است و من
حیرتم از سنبل زلف و بیاض گردن است
هر کجا بینم ترا در من فتد شوری دگر
نغمه ی بلبل بود آری که هر جا گلشن است
آسمان ماهی ندارد، بوستان سروی چو من
ماه من مشکین کمند و سرو من سیمین تن است
ناتوان و خسته ام بی خنده ی شیرین لبت
آری آن آرام جان و وان دگر جان من است
آفت جان «وفایی» در سر بازار عشق
زلف مشکین و لب شیرین و چشم پر فن است