به بست شرع سلامت گذار بر سوی نوب
برست بحر شریعت ز موج هر آشوب
گشاد بهره ی وصل دو شاه یوسف چهر
در اشتیاق سبق برده هر دو از یعقوب
سلام کرد یکی را، ظفر ز روی خشوع
نماز کرد یکی را، فلک بحکم وجوب
نهاده سیرت این، پای بر صراط قدیم
دریده فکرت آن، پرده بر جمال عیوب
بلند قدر یکی، بر سر سپهر افسر
خجسته نام یکی، بر جبین مه مکتوب
تف مهابت این، همچو روزگار غیور
کف مروت آن، همچو آفتاب وهوب
کشیده خنجر این، آب را مهار خضوع
شکسته رایت آن، باد را، جناح هبوب
قضای معدلت این، چو در صباح سموم
شراب مکرمت آن، چو در سراب حلوب
برید عزم یکی، بر گشاده راه صبا
عقال حزم یکی، بند کرده پای جنوب
نوال همت، این، عاشق و امل معشوق
سپاه سطوت آن، غالب و جهان مغلوب
سپاس و منت بسیار، حق تعالی را
که کرد، کار جهانی به صلح ایشان خوب
وزآن خشونت رفقی چنین پدید آمد
چو گل زخار وزر، ازخاره و شکوفه ز چوب
اگر چه رحمت یزدان، مراغه را دریافت
عراق و شام برست از بلیت و آشوب
مظفرا ملکا گر مظفر فلکی
دو چشم ساخت بیک روح چون عیون و قلوب
اگر چه عشق مغیر شود بود بر جای
شراب اگرچه زبان کز شود بود مشروب
نه روح باقی گیرد، به هیچ واقعه رنگ
نه آب حیوان گیرد به هیچ خاک مثوب
عتاب دوست چو نسبت درست کرد به عشق
یکی شمار در او، امر موجب و مسلوب
بساط خلد نگیرد، غبار و گر گیرد
سزاست طره حوراء بخدمت جاروب
نه هر حدیث نهد بر دل بزرگان بار
نه رخت ابر کند، منکب صبا منکوب
نه عشق و وصل لذیذند بی عتاب فراق
نه مهر و ماه عزیزند، بی محاق و غروب
زهی ملاذ عجم، خسروی که فتح و ظفر
بر او دو مقرعه دادند در نزول و رکوب
گهی که مدح تو انشا کنم نیالاید
نه ذهن من ببلادت نه فکر من بلغوب
مرا هنوز آلب ارسلان نگین در کام
که زنگیان حروف از فرح شوند طروب
رونده ی که نه بر مرکب عنایت توست
پس از وفات کند درس علم آب لبوب
سخنوری که اگر مایه پر بود گردد
در این مقام گرفتار مایه مقلوب
نه پای هیچ تفکر جهد بر این ناهق
نه دست هیچ عبارت رسد در این اسلوب
در آب نکته من ترشدی رخ کاغذ
ز طبع لفظم اگر یافتی جواز سکوب
چو کبر و جهل بشد، بادبان لنگر من
نه سست پای سقوطم، نه تیز مغز وثوب
مدایح ملک مغرب و مآثرشاه
چو کسوتی است مشهر ز لفظ من موهوب
امید داشتم از فضل ایزدی که کند
در آن جناب وجیهم در این کنف محبوب
رساندم به غنا زان جوایز جایز
رهاندم ز عنا زان رعایت مرغوب
همیشه تا که نمازی بود خرد ز عوار
همیشه تا که مقدس بود خدا ز عیوب
بزن به سعی خرد گردن جهان سفیه
بکن بعون خدا بیخ روزگار غضوب
بداس قهر و خطر گشته امل بدر و
بپای عزّ و شرف تارک سپهر بکوب
هر آنکه با تو مخالف نهاد شد چو صلیب
چو نفس عیسی گردانش در زمان مصلوب