اقتدارش رایت خورشید بر گردون زده است
بارگاهش خیمه جمشید بر هامون زده است
خاک درگاهش چو عقد گلستان از باد صبح
آتش اندر آبروی لولوی مکنون زده است
طرف حکم اوست هر دُر شب افروزی که صنع
تا قیامت بر ستام ابلق گردون زده است
زّر احسانش که موزون نیست در معیار وهم
در سرا ضرب ضمیر من زر موزون زده است
از پی کامش هوا بر کارگاه اعتدال
مهره ی بر روی این دیبای سقلاطون زده است
هر که معجون خلاف اوسرشته است آسمان
زهره داروی فنا- حالی بر آن معجون زده است