بر تخت اوج رفت درخشنده اختری
زندان کار شکست فروزنده گوهری
بگشاد اگرچه بود شه مالک زمان
رضوان گلستان جنان بر جهان دری
این درقه ی مکوکب کردون فیل رای
باز، از نیام ملک بر آهیخت خنجری
از مشرق سعادت ماهی طلوع کرد
در ساعتی بهین و همایون تر اختری
آن دم کزان مشیمه ارکان فراغ یافت
اقبال گشت اینت خلف زای مادری
بهر سپند سوزش از این مجمر کبود
پر اشتها شد آن همه کام پر آذری
بگرفت چرخ آشتی و آفتاب گفت
هان مژده، کان مبارکت آمد برادری
آن جو، که شهسوار شوی بر براق عمر
تنها چو فتح روی نتابی ز لشکری
در مسند سخا نبود جز شهنشهی
بر عرصه دغا نبود جزء غضنفری
فرخنده باد مولد میمون او بر آنک
بی داغ انتماش دلی نیست در بری
عقلی که بسته است ز تائید صورتی
روحی که یافته است ز اقبال پیکری
نوری که چون ز جیب شرف سر برآورد
در دامن سپهر نهد دیگر انوری
حکمش نفاذ یافت جمالش جهان گرفت
تا گیست چرخ مخبری و ماه منظری
قسم زمین رسید دو جرعه ز جود او
دانند نام هر دو محیطی و اخضری
هر گل ز بوستان ایادیش جنتی
هر قطره از سحاب معانیش کوثری
با ساقی چو حور شرابی چوسلبسبیل
از کثرت حریفان مجلس چومحشری
زهره به مطر بیت فرود آمده زچرخ
در دست ساغری و در آغوش مزمری
وان را که می شناسم در جلوه گاه بزم
بربسته عکس می به بناگوش زیوری
دوشش بوقت رقص بدندانه جان کشی
نوشش بگاه خنده ی دزدیده دلبری
همتای قامتش بفرازنده گلشنی
تمثال صورتش بکرازنده پیکری
در عشق مشک طره جادویه شکل او
پیراهن فلک شده جوجو چومجمری
در پیش زلف و غمزه او خواجه، همچومن
چون غمزه، بیقراری و چون زلف بی سری
با تو چو از فتوت و دانش سخن رود
در منصب معارضه بنشسته همبری
بخت ار چه خفته نیست پگه خیز تر زصبح
تا تهنیت کنند مهی را به اختری