بزمی است ز لطف خلد پیکر
حورانش بکف در آب کوثر
آبی که خوی خجالت او
سر بر زند از جبین آذر
ساقی ز سواد شب فکنده
صد سلسله بربوده منور
لعلش، بر بوده آب لاله
جز عش، بنشانده باد عنبر
در فرقت مشک طره او
پیراهن، خرقه کرده مجمر
با ساعد بسته چنگ خورده
بر بیست و چهار عرق نشتر
بی داعی مهر سلطنت نای
بفروخته سر، برای افسر
جسته ز کمانچه تیر نغمت
در قبضه گه کمان محور
وز زخم جگر خراش زخمه
به نشسته رباب دست برسر
بربط ز پی پیاله بازی
در پنجه گرفته هشت ساغر
دف در کف زهره گان مجلس
کوکب جلجل، سپهر چنبر
از قبه مجمر فلک شکل
ظاهر شده صد هزار اختر
تنوره ز حقه لب و. دم
گلگونه دهان بروی اخگر
پروانه بکرد کعبه شمع
گه طوف کنان گهی مجاور
جمع آمده بر سپهر عشرت
از ساقی و باده صد، مه و خور
وز جوش جیوش، نوبتی را
روشن شده نفخ صور و محشر
بانک دم کرّنای کرده
این کور هزار دیده راکر
وز جرعه ساقیان نموده
این دیده پی بریده اشقر
بر طاق سپهر اگر بتخمین
برجی است بصورت دو پیکر
تعلیق هزار صورت نغز
زین طاق سپهر شکل بنگر
زین کلک، شکسته خامه مانی
زان، دست گزیده طبع آذر
چالاکی جمله گفته با تو
ما را نه جماد خوان نه جانور
دل برده ز خلق لطف هریک
بی جان که شنید و دید، دلبر
گر جان یابند، جمله نشگفت
در دولت شهریار صفدر
دیباچه نسخه سعادت
فهرست نتایج پیمبر
عزالدین، کز کلاه داری
بر فرق فلک فکند معجر
خسرو شه، کز نهیب تیغش
شد روبه ماده ضیغم نر
ای کرده سخات دامن آز
چون جیب صدف ملاذ گوهر
وقتی که ره هوا بگیرد
جز تیغ کشیده پنجه و در
و آن روز که نطفه نرینه
در صلب شود ز بیم، دختر
سنگ از تف رمح شمع تمثال
حل گردد، چون در آب شکر
لعبت بازان چرخ بندند
در پیش زگرد تیره چادر
خاک از پی ترکتاز دیده
پای آرد در رکاب صرصر
زان مرغ چهار بال در سیر
نسر فلکی بیفکند پر
بر طارم سرمه رنگ غلطد
در آب سیاه دیده ی خور
از صدمت گرز گاو صورت
ارواح نهند رخت بر خر
خوانسالار اجل کند راست
بر خوانچه تیغ کاسه سر
دراعه دهر را فرستد
ناوک سوی کلبه رفو گر
تو، رمح شهاب شکل در کف
شبدیز فلک، بزیر ران در
یک مرده چو مهر حمله آری
پهنای زمین چو ذره بشکر
مشاطه خنجر تو بندد
بر گردن و گوش ملک، زیور
تا زنده، سلاله جلالت
چون نصرت و فتح با تو، همبر
آن بازوی زورمند کزوی
سر پنجه ملک یافت یاور
سوگند، به صانعی کزویست
بر کشتی دور نقطه، لنگر
چون کلک ازل براند حکمش
جز سطح عدم نبود دفتر
گر تورنه، این نکاح بوده است
تزویج عرض نجست جوهر
زین جاست که کدخدای صورت
بر مایه اصل گشت شوهر
خورشید نثار را همی ساخت
زان کیسه سنگ کرد پرزر
چرخ از پی این نشست بر اوج
مملو شده آستین بگوهر
ای مملکت درست، بالین
از خاک در تو کرده بستر
چون تو خلفی نزاده هرگز
از سه پدر و چها مادر
با خاک درت مشام ارواح
سر در نارد به مشک اذفر
در قید تو فتنه کیست، محبوس
در وصف تو عقل چیست، مضطر
بی دست تو تیغ و کلک بیکار
بی مدح تو فکر و نطق، ابتر
هرچند که در جهان اثیر است
امروز به نظم، سحر گستر
بفکنده سپر که می نبیند
در جعبه فکر، تیر دیگر
ای پایگه جلالت تو
از قمه هفت چرخ برتر
زین بیشتری و لیک دستار
زان بیش نمی شود میسر