گره گشای سخن خامه توان من است
خزانه دار روان خاطر روان من است
کشید زین من این دیزه هلال رکاب
از آنک شهپر روح القدس عنان من است
کنار و آستی کان چو بحر پر درشد
که در ولایت معنی گدای کان من است
من ارسلا نشه ملک قناعتم زین روی
جهان قیصر و خان، صد یک جهان من است
غرور سیم نیالایدم چو ماهی شیم
که چشمه سار ازل غسل کاه جان من است
کمان من نکشد دست و بازوی شروان
که تیر چرخ یک اندازی از کمان من است
نه من قرین وجودم سفه بود گفتن
هنوزدرعدم است آنکه هم قران من است
زمان، زمان زمین گستر خرد بخش است
محال باشد گفتن زمان، زمان من است
اگر زبان هنر می سراید این معنی
بحکم عقل سجل میکنم که آن من است
زآخور فلکی تو سنی برون ناید
که طوق نعلش بی حلقه دهان من است
سزد که منبر دعوی هزار پایه کنم
که ترجمان رموز ازل بیان من است
شکار نکته ز شاهین وحی بربایم
چو آستان شه عزلت آشیان من است