الحق این جشن، نه جشن است که باغ ارم است
ارم از لطف مزاجش به وبا متهم است
نقش بند چمنش باد، ز چین لطف است
رنگریز ثمرش ماه ز چرخ کرم است
دامنش پر زر و سیم است که کان امل است
دهنش پر می و میوه است که خلد نعم است
خانه روبی است در این بزم به جاروب نسیم
پشت گردون چو نکو درنگری زو بخم است
طعمه مدخنه اوست، شب مشگین جعد
مشک شب را چه خطر، مجمره ماه کم است
باد او قابله روح، چو باد عیسی است
صحن او حامله امن، چو صحن حرم است
دور اقداح ورا، عکس نباشد زیراک
عکس او جور بود جور به معنی ستم است
بی نسب نامه او، می زتبار حزن است
در طرب خانه او، غم ز جهان عدم است
هم چو، فواره مه دامن او نور فشان
همچو جواله صبح آتش او مشک دم است
نور او جمله فشاندند بر او معدن و بحر
چرخ مانده است، که با آستی پر درم است
حرم حرمت او را، در فردوس و طاست
فلک ساحت او را، مه و انجم حشم است
خاک او افسر خورشید، شده این شرفش
همه از نور حضور دوشه محتشم است
دو جوان و دو جهان بخش، که بر در گهشان
هرچه در حیطه هستی است زخیل خدم است
بر ره پیلک این، سینه شیران هدف است
با سر خنجر آن، نیزه گردان. قلم است
حکم این، بر دهن دیده گردون حکم است
داغ آن، بر کفل ابلق دوران رقم است
خاک بی سایه این، بسته گرد و عطش است
ماه در پرتو آن، خسته دق و درم است
زین قزل، شاه چگل پای بگل مبتذل است
زان نگین، خان تکین، درحدچین، درالم است
طارمی دان شرف این، که سپهرش شرف است
جامه ی دان، علم آن، که فتوحش علم است
نطق، در مدحت این، ملتزم نای کلو است
آز، با نعمت آن، خادم طبل شکم است
الحق این سوره، که در شان دو شه مُنزل شد
زان رقم هاست که بر لوح ازل مرتسم است
خون دل سوخته ام، در طلب این دم خوش
آری آری پدر مشک هم، از اصل دم است
عقل، با ذوق سخن های من انصاف بداد
که فصاحت ز عرب بود، کنون از عجم است
در گلستان دل آید، نفس من چو صبا
که نسیمش کرم شاه معطر شیم است
مالک الملک سخن، کرد مرا پادشهی
که سلاطین جهان را بسر او قسم است
قبضه تیغ بدو داد و سر کلک بمن
قاسم رزق، که مستوفی خیر القسم است
خسروی مکتسب اوست، به شمشیر و سخا
گرچه در خسروی از چار طرف محتشم است
یک طرف بارگه، سام تهمتن نسب است
یک طرف تخت فریدون سکندر علم است
یک طرف هودج قدس است، که بر سایه او
رهنمای نظر بسته چو جذر اصم است
یک طرف نوبر فتح است، که از شاخ سنانش
روضه ملک تر و تازه، چو باغ ارم است
ای بر استاد خرد خواند، هم از طفلی او
صحف بخشایش و بخشش، که بدو محتشم است
چون کمال تو همی بینم و نقصان سخن
حاصل کار من از فرط حیا و ندم است
در بهار صور، این نقش که من ساخته ام
شیر پرده است، که در معرض شیر اجم است
آنکه در پیش دو خورشید، چنین شمع نهد
چون چراغ جدی، الحق خردش کم ز کم است
خجلم سخت از این تحفه، چو در وی نگرم
راست چون تحفه ران ملخ و خوان جم است
شعر من، مدح شه حضرت عالی فلکی است
که بر او، از سپه روح خیم در خیم است
من سخن را بفلک میدهم و تر بیتم
ز آفتاب کرم خسرو کیوان همم است
تا رخ و زلف صنم قبله روح شمن است
تا دل و چشم شمن بسته نقش صنم است
باد خرم دل شاهان برخ یکدیگر
که بدین خرمی امروز مخالف دژم است
هرگز این دولت افزون به تمامی مرساد
زانکه هرجا که تمامی است اذا قیل تم است