بوصل اندرون یافتم کام خویش
رهاندم ز دام غم اندام خویش
نشستم چنان چون همی خواستم
به آرام دل با دلارام خویش
نمودم بدو روی گلرنگ خویش
نمود او بمن روی گلفام خویش
ایا کام من دیدن روی تو
همی یابم از روی تو کام خویش
دل از دام هجر تو کردم رها
کشیدم ترا شاد در دام خویش
ازین خوبتر چون بود روزگار
که دیدم جهان زیر صمصمام خویش
بزیر زمین برد بدخواه را
برآورد بر آسمان نام خویش
بهنگام خویش آنچه من کرده ام
نکرده است خسرو بهنگام خویش