ای همه از رادی و از راستی
جان و دل از راستی آراستی
شمع سخاوت را افروختی
سرو سیادت را پیراستی
بی تو خدا دانی ناقص بود
راست چو پیراهن بی آستی
تا بنشانده است بخیری پدرت
غم ز دل مردم بنشاستی
در دل یاران و دل دشمنان
درد بیفزودی و غم کاستی
طبع تو از راستی آمد پدید
دوست ندارد کجی از راستی
از امرا جمله ترا خواستم
کز شعرا جمله مرا خواستی