ای رتبت تو ورای مقدار
وی همّت تو ستاره آثار
مدح تو فزون ز کنه فکرت
قدر تو برون ز حدّ گفتار
دست تو نگون چو بخت دشمن
بخت تو چو چشم خصم بیدار
فرّاش قدر ز بهر قدرت
نه خیمۀ چرخ کرده طیّار
قدر تو چو آتش آسمان سای
قهر تو چو خاک آدمی خوار
در دست هنر ز خلق تو گل
در پای ستم ز کلک تو خار
چشم سر من تویی بتحقیق
ورنه ز چه یی چنین گهر بار؟
با لطف توام عتابکی هست
موزون، نه به حدّ رنج و آزار
صد دینارم خطی نوشتی
پیرارو، نبود از تو بسیار
من خام طمع خیال بستم
کان را کرمت کند به ادرار
یک سال به هر دری دویدم
نگرفت کسش بهیچ بر کار
بازش به قلم دوباره کردی
زان هم نگشود نیم دینار
باز آوردم به خدمت اینک
امسال چنان که پار و پیرار
گر دادنیست زر بفرمای
ور نیست دوپاره کن بیکبار
بر هیچکسم مکن حوالت
هم خود به خودیّ خویش بگزار
اینجا سخنی دگر بماندست
وان بر کرم تو نیست دشوار
هر چند که برمنست تقصیر
مرسوم سه ساله یاد می دار