کتابخانه دیجیتال


    با دو بار کلیک روی واژه‌ها یا انتخاب متن و کلیک روی آنها می‌توانید آنها را در لغتنامه ی دهخدا جستجو کنید

      

    کنون زین پس از مردم آرم سخن

    که گیتی تمام اوست ز آغاز و بن

    به گیتی درون جانور گو نه گون

    بسند از گمان وز شمردن فزون

    ولیک از همه مردم آمد پسند

    که مردم گشادست و ایشان به بند

    خرد جانور به ز مردم ندید

    که مردم تواند به یزدان رسید

    زمین ایزد از مردم آراستست

    جهان کردن از بهر او خواستست

    به مردم فرستاد پیغام خویش

    ز گیتی ورا خواند هم نام خویش

    بدو داد شاهی ز روی هنر

    بدین بیکران گونه گون جانور

    که گر کشتن ار کارش آید هوا

    بدیشان کند هرچه باشد روا

    ز مردم بدان راستی خواستست

    که هر جانور کژ و او راستست

    همه نیکوی ها به مردم نکوست

    ز یزدان تمام آفرینش بدوست

    سپهریست نو پرستاره بپای

    جهانیست کوچک رونده ز جای

    چو گنجیست در خوبتر پیکری

    درو ایزدی گوهر از هر دری

    مرین گنج را هرکه یابد کلید

    در راز یزدانش آید پدید

    ببیند ز اندک سرشت آب و خاک

    دو گیتی نگاریده یزدان پاک

    یکی دیدنی روی و فرسودنی

    نهان دیگر و جاودان بودنی

    دلت را همی گر شگفت آید این

    به چشم خرد خویشتن را ببین

    تنت آینه ساز و هر دو جهان

    ببین اندر و آشکار و نهان

    هر آلت که باید بدادست نیز

    بهانه بر ایزد نماندست چیز

    یکی موی از این کم نباید همی

    وگر باشد افزون نشاید همی

    گر از ما بدی خواهش آراستن

    که دانستی از وی چنین خواستن

    بر آن آفرین کن که این کار اوست

    نکوتر ز هرچیز کردار اوست

    ببین وبدان کز کجا آمدی

    کجا رفت باید چو ز ایدر شدی

    چرا این پیام و نشان از خدای

    چه بایست چندین ره رهنمای

    همه با توست ار بجوییش باز

    نباید کسی تا گشایدت راز

    ازین بیش چیزی نیارمت گفت

    بس این گر دلت با خرد هست جفت

    در صفت جان و تن گوید

    چنین دان که جان برترین گوهر است

    نه زین گیتی از گیتی دیگرست

    درفشنده شمعیست این جان پاک

    فتاده درین ژرف جای مغاک

    یکی نور بنیاد تابندگی

    پدید آر بیداری و زندگی

    نه آرام جوی و نه جنبش پذیر

    نه از جای بیرون و نه جای گیر

    سپهر و زمین بسته  بند اوست

    جهان ایستاده به پیوند اوست

    نهان از نگارست لیک آشکار

    همی برگرد گونه گونه نگار

    کند در نهان هرچه رأی آیدش

    رسد بی زمان هرکجا شایدش

    ببیندت و دیدن ورا روی نیست

    کشد کوه و همسنگ یک موی نیست

    تن او را به کردار جامه است راست

    که گر بفکند ور بپوشد رواست

    به جان بین گرامی تن خویشتن

    چو جامه که باشد گرامی به تن

    تنت خانه ای دان به باغی درون

    چراغش روان زندگانی ستون

    فروهشته زین خانه زنجیر چار

    چراغ اندر او بسته قندیل وار

    هر آن گه که زنجیر شد سست بند

    زهر گوشه ناگه بخیزد گزند

    شود خانه ویران و پژمرده باغ

    بیفتد ستون و بمیرد چراغ

    از آن پس چو پیکر به گوهر سپرد

    همان پیشش آید کز ایدر ببرد

    چو دریاست گیتی تن او را کنار

    بر این ژرف دریاست جان را گذار

    به رفتن رهش نیست زی جای خویش

    مگر کشتی و توشه سازد ز پیش

    تو کشتیش دین و دهش توشه دان

    ره راست باد و خرد بادبان

    و گرنه بدان سر نداند رسید

    در این ژرف دریا شود ناپدید

    گرت جان گرامیست پس داد کن

    ز یزدان و پادافرهش یاد کن

    ز تو هرچه نتوانی ایزد نخواست

    تو آن کن که فرمودت از راه راست

    مپندار جان را که گردد نچیز

    که هرگز نچیز او نگردد بنیز

    تباهی به چیزی رسد ناگزیر

    که باشد به گوهر تباهی پذیر

    سخنگوی جان جاودان بودنیست

    نه گیرد تباهی نه فرسودنیست

    از این دو برون نیستش سرنبشت

    اگر دوزخ جاودان گر بهشت

شما می توانید این مطلب را با صدای خود ضبط کنید و برای دیگران به یادگار بگذارید.

کافی ست فایل مورد نظر را انتخاب کنید و برای ما ارسال کنید. صوت شما پس از تایید ، در سایت نمایش داده خواهد شد.

توجه داشته باشید که برای هر مطلب فقط یک فایل می توانید ارسال کنید و با هر بار ارسال ، فایل های قبلی حذف خواهند شد.

یک فایل آپلود کنید
فرمت های mp3 و wav پذیرفته می شوند.

نظرات

Captcha