دو هفته خوش و شاد بگذاشتند
وز آن جا سپه باز برگاشتند
همه خار و خاره نشیب و فراز
ز هر سو درو مار چون خیل مور
زمین شوره ، آبش همه تلخ و شور
در آن شوره خرّم یکی گلستان
گلش هر یک از نیکوی دلستان
تو گفتی که رضوان ز باغ بهشت
ز هر گل کجا یافت آن جا بکشت
در آن گلستان چشمه ای روشن آب
خوش آبی به بویندگی چون گلاب
که این چشمه دارد شگفتی نهفت
ببردند پُر ز آن گل مشکبوی
کشیدند از افراز آن چشمه باز
همان گه زد آن چشمه جوش از فراز
بسوزید گل پاک و ، چادر نسوخت
سپهدار از آن کار پرسید چند
که هست ایزدی یا طلسمست و بند
کز آب آتش از چه فروزد همی
بگشتند و جستند هر سو پدید
کس از روی نیرنگ چیزی ندید