بدو گفت پیش از شدن هوش دار
نگر تا چه گویم به دل گوش دار
جوان را اگر چه سخن سودمند
تو لشکر نبردی دگر زی نبرد
ندیدی ز گیتی بسی گرم و سرد
چو خواهی سپه را سوی رزم برد
سپه پیش دارد و بنه باز پس
چنان تاختن بر که اسپان ز کار
به دشواری اندر مرو با سپاه
نه بیرهنمونان به نادیده راه
همان دیدهبان دار بر تیغ کوه
به هامون طلایه گروها گروه
چو پیدا شود کینه خواهی بزرگ
که باشد قوی با سپاهی بزرگ
به هر گوشه کارآگهان برگمار
ز نخچیر و از می به پرهیز باش
بهشب دیر خسب و بهگه خیز باش
شبیخون نگه دار و لشکر بساز
هم از کنده و چاه پوشیده سر
به نوبت ز جاندار وز پاسبان
کسان دار هم گرد و هم مهربان
سپه پاک با ترگ و خفتان کین بدان
شب و روز میدار و اسپان به زین
گه که آراست خواهی مصاف به
منی بفکن از سر گه نام و لاف
داد و دهش دل بیارای و رای
پذیرش کن از نیکوی با خدای
به دشت گل وخار و کند آب و چاه
مکن رزم کافتد به سختی سپاه
همیدون میآرای از آن سو نبرد
که در دیده باد آورد خاک و گرد
وز آن روی کز تیغ کوه آفتاب
دو چشم ترا تیره دارد ز تاب
به جایی گزین رزمگاه استوار
به آب و علف راه نزدیک وخوار
سپر در سپر تیغ و خشت آخته
پس از هر سپر هم پی بدگمان
خدنگ افکنی در کمین با کمان
چنان کن که هرنیزه وز روز جنگ
به نیزه درون ره چنان ساخته
به هر ده دلاور یک آتش فکن
نهاده به پیکار و کین جان و تن
صفی راست هربرراه و صفیبهخم
پیاده چو دیوار بر چای پیش
سواران درآمد شد از جای خویش
گروهی به کوشش میان بسته تنگ
گروهی در آسایش از بهر جنگ
کمین را ز هر گوشه بربسته راه
از ایشان نگردد سپه پای خوست
ز چرخی و از آتش انداز مرد
درفش از چپ و راست بسیار کن
ز بهر پسین حمله را دار باز
نخستین تن از دشمنت دار گوش به
پس آنگاه بر زخم دشمن بکوش
گردون روان قلعهها کن بلند
بر آنسان کز آتش نیاید گزند
همه برج آن قلعه بالا و زیر
پر از گونهگون رزم ساز دلیر
ز هر یک چنان ساخته بانگ تیز
کزاو پیل و اسپ اوفتد در گریز
چنان ساز قلبت که از چپ و راست
رسد زود یاور چو فریاد خاست
ممان کارد از قلب کس پیش پای
به هم حلقه باید که بندد سپاه
سوارانت را بر یکی جا بدار
که تا مانده گردند ایشان ز کار
چو بر جنگ پیلانت باشد شتاب
به هامون برافکن پراکنده آب
که تا پیل گردد هراسیده دل
دگر تخت و صندوقش ازبر بسوز
همه تیر بر پای و ناخن زنش
وگر خیل بدخواه از آن تو بیش
توجایی گزین تنگ برگرد خویش
مجوی از دو سو رزم کآید گزند
ز یک روی بگشای و دیگر ببند
کمین نه نهان و همی بین کمین
همی گرد هر جای با دار و برد
مراو را به نیکی و خلعت رسان
که تا زور گیرند دیگر کسان
به جنگ آنکه سست آید از آزمون
ورا نام بفکن ز دیوان برون
ز دشمن چو بینی سواری دلیر
میان دو صف بر یلان تو چیر
سواران جنگی بر او بر گمار
زار بترس از شبیخون و از تاختن
از او تا نپردازی اندر شکست
چوبینی که دشمن زپس رختوساز
گر از درد باشند بیمار و سست
گر از خستگیها به تن نادرست
وگر کم بود کس که جنگی بود
وگر از علف راه تنگی بود بود
ور از رزمگه کاهل آیند پیش
حملههاشان نه بر جای خویش
فزون کن که خواهند بگریختن
چو زنهار خواهند، زنهار ده
که زنهار دادن به پیکار به
مریز از کسی خون که باشد گزیر
چو تنوان گرفتن گریبان جنگ
به هر کار در زور کردن مشور
که چاره بسی جای بهتر ز زور
چو ثابت نباشد به جنگ و ستیز
از آن به نباشد که گیری گریز
به جنگ ارچه رفتن زه بهروزیست
چو گویند کز جنگ برگاشت پشت
از آن به که گویند دشمنش کشت
چو دشمن شد آواره بیشش مجوی
نگردد همی دشمن از جنگ باز
ممان کز علف هیچ یابند بهر
نهان آبخورشان بیاکن به زهر
خسک ریز و چه ساز در راهشان
که من کین بدین چارهها توختم
نریمان به شبگیر برداشت راه