درو شهری آباد و شاهی بزرگ
چو گشت آگه آن شه ز مهراج شاه
پذیره شدش در زمان با سپاه
بسی گنج کرد از فشاندن تهی
ببودند یک هفته دل شاد خوار
به بازی و چوگان و بزم و شکار
درو چشمه ای همچو چشم خروس
فراوان درو خیل ماهی به جوش
به ماهی گرفتن به دام و به شست
هر آن ماهیی کاو فتادی ز آب
گرفتند از آن آزمون را بسی
نبد بهره جز سنگ با هر کسی
همان جای بُد مرغزاری فراخ
میانش درختی گشن برگ و شاخ
فزون سایش از نیم پرتاب تیر
همه برگ او یک یک اندر هوا
از آن پس به مرغی شدی خوش نوا
از آن مرغ زنده نماندی یکی
همیدون به کُه بر یکی خانه دید
بپرسید کآنجا که دارد نشست
که هست این پرستشگهی دلپذیر
بتی در وی از سنگ همرنگ قیر
سر از پیش چون غمگنی داشته
دو تا پشت و انگشتی افراشته
چو خور بر کشد تیغ هر بامداد
زند بانگی آن بت ، کشد سردباد
چو دلداده یاری ز دلبر به رشک
زمانی همی بارد از دیده اشک
برد هر کس از اشک او بهر خویش
شود ز اشک او درد بیمار کم
ز رخ زنگ بزداید ، از دیده تَم
و گر پنج گامی برندش ز جای
نه نالد ، نه گرید ، نه استد به پای
شد و دید نیز از شگفت آنچه بود
همه دید و ، ز آن جا برفتند زود