گرفتند از آنجای راهِ دراز
جزیری پدید آمد از دور باز
یکی مرد پویان ز بالا به پست
خروشان گلیمی فشانان به دست
چو دیدند بُد ز اندلس مهتری
به پرسش گرفتندش از هر دری
ازین کُه دمان نره دیوی شگفت
دو صد مرده بودیم نگذاشت کس
همه خورد و من ماندهام زنده بس
سپهبد مرورا به کشتی نشاست
به کین جستن دیو، خفتان بخواست
گرفتند لشکر به یک ره خروش
که او منهراس است، با او مکوش
که با خشم چشم ار بر آغالدت
به یک دَم همه زور بفتالدت
به بالا چهل رش ز تو برترست
به سنگی کند با زمین پست کوه
سپاه جهان گردد از وی ستوه
چو غرّد برد هوش و جان از هژبر
ز دندان درخش آیدش وز دم ابر
به جستن بگیرد ز گردون عقاب
بدین کوه شهری بدُست استوار
درو کودک و مرد و زن بیشمار
ز مردم وی آن شهر پرداختست
نشمین به غاری درون ساختست
چو بیند یکی کشتی از دور راه
بگیرد، کند مردمان را تباه
ز دریا نهنگ او به خشکی برد
به خورشید بریان کند پس خورد
چو جان شد به در باز ناید ز پس
سپهدار گفت از من آغاز کار
خود این رزم کرد آرزو شهریار
ازین زشت پتیاره چندین چه باک
همین دم ز کوهش کشم در مغاک
جز از بیم جان گردگر نیست چیز
چنان چون مرا جان و راهست نیز
به شیری توان شیر کردن شکار
به گرد سواران رسد هم سوار
بسی لابه کردند و نشنید گرد
پیاده برون رفت و کس را نبرد
همی گشت بر گرد آن کوه برز
به بازو و کمان و، به کف تیغ و گرز
به ناگه بدان دیوش افتاد چشم
ورا دید در ژرف غاری به خشم
یکی جانور کونه پر جنگ و جوش
که هرکش بدیدی برفتی ز هوش
چو شیرانش چنگال و چون غول روی
به کردار میشان همه تنش موی
دو گوشش چون دو پرده پهن و دراز
برون رسته دندان چویشک گراز
ستبری دو باز و مه از ران پیل
رخش زرد و دیگر همه تن چو نیل
همی شد نوان کُه ز جنبیدنش
ز صدرش فزون ماهی خورده بود
ز پیش استخوانهاش گسترده بود
به یزدان پناهید و زو خواست زور
گشاد از خم چرخ تیری به خشم
زدش بر قفا، برد بیرون ز چشم
غریوی برامد از آن نرّه دیو
که برزد به هم غاز و که ز آن غریو
دمان تاخت کآید به بالا ز زیر
در آن غاز هر سو همی تاختش
به هر گوشه کز غاز سر بر زدی
یکی گرزش او زود بر سر زدی
فغانی ز دیو و خروشی از وی
به خون غرقه دیو و به خوی جنگوی
نبودش برون راه کآید به جنگ
برو بر شد آن غاز زندان تنگ
ز خونش که شد در هوا شاخ شاخ
همی لاله رُست از شخ سنگلاخ
دَمش آتش و دود بر زد به مهر
چو بیچاره شد کوه کندن گرفت
به هر سنگ کافکندی از خشم و کین
هوا تیره گردید و لرزان زمین
همی داشت از سنگ او تن نگاه
گهی گرز کین کوفتش گاه سنگ
در آن غاز کرده برو راه تنگ
فرو هشت کافشاند خون از سرش
چو کوهی بیفتاد و بیهوش گشت
سبک پهلوان پیش کآید به هوش
به غاز اندرون رفت چون شیر زوش
دو دست و دو پایش به خم کمند
فرو بست و دندانش از بُن بکند
گزید از سپه مرد بیش از شمار
به کشتیش بردند از آن ژرف غاز
همی غرقه شد کشتی از بار اوی
سپه خیره یکسر ز دیدار اوی
چو هُش یافت هرگاه گشتی دمان
زدی نعرهای سهمگین کز خروش
شدی کوه جنبان و دریا به جوش
جهان پهلوان پیبش دادآفرین