روح من به کالبد مشغول میشد که سرم درد میکند اِلی غَیْرَ ذلِکَ و بیرون میغیژید از زیر کالبد و من در وی نظر میکردم گلهای عقل و ادراک و روح میدیدم و هر ساعتی بدین درخت میزد و گلهای وی میریخت و چون خوشه او را فرومیکوفت چون از پوست کالبد بیرون آمدم هر صورتی که مرا میشد خود را از آن بیرون میکشیدم و در عالم الله و بیچونی میرفتم و در صفات الله میرفتم خود را برافراشته که از همه رنجها رَستم ناگاه الله را دیدم از پسِ عدم ایستاده و عدم را حاوی همه چیزها گردانیده و چیزها را از عدم بیرون میآورد و من میدیدم حاصل باز به صفات الله بازرفتم و به آثار سبزه و آب روان و شاهدان حُور گفتم تا این همه خوشیهای خوشی را به یکدیگر اندر گشایم و هرچه صورت است میشکنم و میاندازم و مزۀ معانی بیکیفیّت میگیرم چنانکه حقیقت روح است و یا چنانکه الله است که هیچ چگونگی ندارد اکنون الله این عدم نامتناهی را معشوقه گردانیده است و صدهزار جمال و شهوت و عشق و محبّت و رأی و تدبیر و اختیارات و عاشق گشتن و عاشق نواختن و قوّتهای گوناگون و انواع حیات و کربزیها و حیلها و کنارها و بوسهها و مجالس خوش این همه را الله بر چهرۀ عدم کشیده است کسی باید که در عدم مینگرد و در عشق او قطرات بر رخساره میبارد و اینچنین عدم حاوی گردِ اجزای من است از شش جهت آخر این اجزای من چگونه بیمونس و تنها باشد (وَاللهُ اَعلَم).