بِسْمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحِیمْ
یادم آمد که وَهُوَ مَعَکُمْ (أَیْنَ مَا کُنتُمْ).گفتم باید که ببینم جز سمع و بصر و عقل و ادراک و اختیار و حیات و علم و قدرت خود نمیدیدم و در اینها نظر کردم تار و پود اینها را وقتی کم [و] وقتی بیش مییافتم و وقتی ناقص و وقتی کامل مییافتم و هماره متغیّر و منفسخ و منعزم مییافتم گفتم [که] این معانی از آنِ من نیست و در دست من نیست که اگر از آنِ من بودی پیوسته کامل داشتمی اکنون از آنِ کسی دیگر آمد و آن الله باشد پس علم و حیات الله به من پیوسته باشد اکنون در اوصاف و معانی خود نظر کنم الله را دیده باشم و او مونس من باشد و همه تدبیر و رأی من کلمات الله باشد اکنون من دو قسم آمدم یکی اجزای باخبر و آن الله است که او را میبینم و قسم دیگر آن اجزای بیخبر و جمادی که آن را الله به لطف و کرم پرورده است و میپروراند اکنون ادراکات در همه خلقان از آنِ الله باشد و الله با ایشان باشد اکنون در الله مینگرم و میزارم و مینالم که رحمتت وافر دار و مرا بهشتِ ادراکات خوش میده گویی از الله با هرکسی پاره استی در یکی بیشتر و در یکی کمتر آن جزو کلانتر از الله، الله آن جزو خردتر میشود تا او را در آن لحظه محو میکند و از خود میستاند اکنون هر حالت کسی که به حالت کسی دیگر مغلوب میشود آن غالب الله میشود این عداوت در میان آدمیان و حیوانات گویی از بهر آن است که تدبیر در هر ذاتی اجزای الله است و همۀ اجزاء با یکدیگر مونس چون به یکدیگر میرسند و یکدیگر را میشناسند آن کمتر محو میشود در آن کلانتر و در پای وی میافتد و در کنارش میگیرد و یکی میشود لاجرم آن ذات در پای آن ذات دیگر میافتد و سجده میکند آن سجدۀ عارفان است و آن هستی و خویشتنبینی و تکبّر چون پردهای است در میان اجزای تدبیر الله، عداوت آن است که به سبب آن پرده به یکدیگر نمیرسند دنیا آن خویشتنبینی آمد که مُبْغَضِ الله است که اجزای الله را نمیماند تا به یکدیگر پیوندد (وَاللهُ اَعلَم).