اشتری از سردی دی گشتزار
رفت سوی آغلی از کشتزار
آن گلهدان را بد از عجز خفت
وز پس در با گلهٔ خام گفت
کی منتان بنده بر این خسته جان
در بگشائید که تا یک زمان
گوش و سر اندر گلهدان آورم
وارهد از صدمهٔ سرما سرم
آن گله این کار شمردند سهل
بیم نکردند از آن غیر اهل
در بگشودند پس آن حیلهگر
در گلهدان بود درون گوش و سر
گفت سر خویش کنم گرم لیک
گرم سر آن گله را کرد نیک
آن گله غافل که شتر بیگزاف
در گله دان رفت درون تا بناف
لرزه در افتاد به جان گله
بسته شد از بیم زبان گله
یافت شتر کان گلهٔ سست پی
سخت شدستند هراسان ز وی
زان کله دان از ره خشم و نبرد
عزم برون کردن آن گله کرد
برد درون پای چپ و پای راست
بانگ ز دل برزد و از جای خاست
زد لگد از اینطرف و آن طرف
کرد بز و میش فراوان تلف
آن گله در ناله و زاری شدند
از گلهدان جمله فراری شدند
رفت بصحرا بز و میش و دبر
وان گله دان ماند بکام شتر
یافت شتر بر گله دان دست مفت
وان گله را بر سر آذوقه خفت
آن گله مائیم و شتر اجنبی
وان گلهدان کشور ما ای صبی
صنعت ما آمده آذوقهها
کان شده اکنون ز کف ما رها
ما متفرق به بیابان فقر
خرد و کلان مرحله پویان فقر
او شده از ثروت ما معتبر
میخورد آذوقه ما سر بسر
هست امید اینکه شبان عطوف
شاه زبردست به ملت رؤف
قطع ز وی حاجت ملت کند
چارهٔ این فقر و مذلت کند
این مرض فقر ندارد علاج
جز که شود قطع ز غیر احتیاج
نظم صغیر است ثمین تر ز در
گرچه بیان گله است و شتر