دف به کف مطربکی تیز هوش
داشت چنین از ره معنی خروش
کی عجب این جور و جفا تا بکی
جور به این بی سروپا تا بکی
خلق به یک حلقه غلامی کنند
خود به بر خواجه گرامی کنند
من که به صد حلقه غلام آمدم
دایرهٔ عشرت عامام دم
چند خورم از کف مطرب قفا
چند بر آرم گه و بیگه نوا
این سخن از سوز چو آنساز گفت
مطرب شیرین سخنش باز گفت
نالی از این کت ز چه بنواختم
من پی بنواختنت ساختم
نالهاتام د سبب و جد و حال
من بهمین مایلم ای دف بنال
ای دل دانا مکن از ناله بس
دم مکش از ناله دمی چون جرس
همچو دف از دوست خوری گر قفا
آن ز وفا دان نه ز راه جفا
چنگ وشت گر که دهد گو شمال
همچو نی از بهر دل او بنال
دل که به دلدار ننالد صغیر
مشت گلش بیش مخوان دلمگیر