گفت درویشی شبانگه با مرید
خیز و رو از حجره بیرون ای سعید
بارش ار میبارد از ابر مطیر
خار و خس از ناودانها بازگیر
گربهئی ناگه ز در آمد درون
آن مریدک گفت هان ای ذوفنون
گربه گر بارید باران تر بدی
کی چو زاهد خشک پا تا سربدی
لحظهئی بگذشت گفتش ای فقیر
خیز و از همسایگان مقیاس گیر
کاورم کرباسهای خود بذرع
یابم آگاهی از آن در اصل و فرع
گفت دم گربه را خالی ز شک
من همی از ذرع دانم چار یک
خیز و دم گربه را مقیاس کن
ذرع زین مقیاس آن کرباس کن
لحظهٔ دیگر بگفت از همجوار
سنگ میزانگیر و در نزد من آر
تا بسنجم پنبههای رشته را
کار کرد مدت بگذشته را
گفت من این گربه را سنجیدهام
بارها هم سنگ سنگش دیدهام
رشته را با گربه در میزان نهیم
تا تمیز وزن این از آن دهیم
لحظهٔ دیگر بگفتش ای جوان
سفرهٔ نان را بیاور در میان
بیسخن بر جست از جا چون سپند
سفره بینان یافت گشت از غم نژند
گفت نان ما فقیران را که برد
پیر گفتش نیز آن را گربه خورد
ای نکرده خدمت و نابرده رنج
رایگان آخر چه داری چشم گنج
پیر عقلت هرچه گفت از کاملی
در ادای آن تو کردی کاهلی
نور چشم و قدرت بست و گشود
در تو نانی بود کاندر سفره بود
کاهلی شد گربه و نان تو خورد
کار کن بیکار کس مزدی نبرد
در عمل باری صغیر آنقدر کوش
که مراتب گربه گردد بهرموش