چنان بایدت زیستن در جهان
که بعد از تو گویند حیف از فلان
نه چون مدت عمرت آید به سر
بگویند ای کاش از این زودتر
به دنیا مشو غره کاین پیره زال
گهی زال گشت و گهی پورزال
دلیران نام او را جنگجو
امیران گردنکش تند خو
حریف اجلشان چو شد هم مصاف
نمودند شمشیر خود در غلاف
ندیدند دستی برای ستیز
نجستند پائی برای گریز
کمند قضاشان چنان تنک بست
که در جسشمان استخوانها شکست
ببین خاک ره سروران را سریر
مقام دبیر و مکان وزیر
سر فیلسوفان ز حکمت تهی
پر از خاک و گل خالی از آگهی
ز هر کان و معدن ز هر بار و برگ
دوائی نجستند از بهر مرگ
گمان کن که از مال قارون شدی
بحکمت فزون از فلاطون شدی
گمان کن سلیمانی و آن حشم
بدست تو افتاده از بیش و کم
گمان کن خود اسکندری در جهان
جهان را گرفتی کران تا کران
گمان کن که خود رستمی در مصاف
ز بیمت گریزند دیوان قاف
اجل بر تو آنی نبخشد امان
نگوید که هستی فلان یا فلان
چو آنان که از غیر بشنیدهئی
چو اینان که از چشم خود دیدهئی
برفتند و آثارشان شد عدیم
بجز مشت عظمی که آنهم رمیم
مشو غره بر جاه و بر مال خویش
بکن فکریام روز بر حال خویش
که فردا تو را نیست دیگر مجال
نداری بجز حسرت و انفعال
غرض بهر رفتن تدارک بگیر
بغفلت مکن عمر طی چون صغیر