بود یکی ظالم مردم گداز
مردم از او در حذر و احتراز
روز و شبان بود به پیکار خلق
کار نبودش مگر آزار خلق
کمکمش این خصمی و بیگانگی
شد سبب علت دیوانگی
رفع نشد خوی بدش از جنون
بلکه دلآزاری او شد فزون
روز و شبان فتنه برانگیختی
با خودی و غیر درآویختی
بهر وی از آن روش ناپسند
چاره ندیدند بجز کند و بند
جست یکی روز ز بند گران
گشت چو مجنون سوی صحرا روان
مر اجلش بر لب دریا کشید
عکس خود از آب مصفا بدید
کرد گمان کانکه بآب اندر است
نیز چو او آدمی دیگر است
تازه شد آن کینهٔ دیرینهاش
آتش کین شعله زد از سینهاش
از پی آزردن صورت در آب
جست بگرداب بلا با شتاب
آب مکافات گذشت از سرش
رفت بغرقاب فنا پیکرش
ای که به همنوع خودی در عتاب
عکس تو است اینکه نماید در آب
بحرویم و دجله شط و جو یکیست
نیک ببین ما و تو و او یکیست
با دگران هرچه کنی آن تست
چنگ مکافات بدامان تست
نیک و بدی از تو نگردد جدا
کت نرساند بجزایش خدا
تا که توانی مکن آزار کس
این بتو اندرز صغیر است و بس