بود دو تن را دو درخت کهن
حاسد و محسود بدند آن دو تن
خواست شبی حاسد شوریده بخت
قطع ز محسود نماید درخت
جست یکی اره کش تیشه زن
گفت درختی است فلانجا زمن
زود برو قطع کن از ریشهاش
ریشه بر آور ز دم تیشهاش
آن شجر پیر فکن ای جوان
باز بیا اُجرت زحمت ستان
داد نویدش بسی و ره نمود
سوی درختی که ز محسود بود
او بشب تیره روان شد براه
راه غلط کرد و برفت اشتباه
مقترن آمد به درخت حسود
قافیه را باخت که این آن نبود
الغرض افکند ز پا آن شجر
با کشش اره و ضرب تبر
باز بیامد بر حاسد چو باد
گفت کرم کن که درخت اوفتاد
داد بوی اجرت و دلشاد شد
ساعتی از قید غم آزاد شد
رفت شب و روز پدیدار گشت
خفته بدان فتنه و بیدار گشت
یک تنش آمد ز محبان ببر
داد از آن واقعه بر وی خبر
گفت درخت تو بریدند دوش
زین سخنش رفت ز سر عقل و هوش
بافت چه رخ داده از آن مات شد
مات همانا ز مکافات شد
کفت ملامت به خود و این سخن
ورد زبان ساخت بهر انجمن
ای که ستم بر دگران میکنی
تیشه تو بر ریشه خود میزنی
آری اگر راه به وحدت بریم
ما همه در اصل ز یک گوهریم
با هم اگر نیک و اگر بد کنیم
هرچه کنیم آن همه با خود کنیم
پند صغیر است در شاهوار
ساز بگوش دل خود گوشوار