دوش رسیدند بخوان نعم
ظرف مس و کاسهٔ چینی بهم
بانگی از آن هر دو درآمد بگوش
کآمد از آن دیگ دل من بجوش
داشت در آواز خود از روی لاف
کاسهٔ چینی سخنان گزاف
کز تو من ای ظرف مس اعلاترم
خوان شهان راز شرف در خورم
گاه شوم مشربهٔ مهوشان
گاه شوم ساغر دردی کشان
پیکر من در نظر دور بین
آینهٔ فکرت نقاش چین
یافتهام این همه نقش و نگار
تا شدهام لایق دست نگار
لب بلب نوش لبان مینهم
وز لبشان قوت روان میدهم
من همه لطف و تو کدورت تمام
من بمثل خواجه تو همچون غلام
قلع همی در بر عالی و دون
روی سفیدت کند و سیم گون
ور نه سیهروئی و بیاعتبار
خلق جهان را نبود با تو کار
صحبت چینی چو بدینجا رسید
ظرف مس آواز ز دل برکشید
گفت که هان بس کن از این خودسری
ترک کن این لاف و زبان آوری
هر دو در افتیم ز بالا به پست
روسیه آنست که بیند شکست
عیب تو این بس که چو افتی ز کف
هیچ نماند ز تو غیر از اسف
حادثه سنگیت اگر بر زند
آن همه وصف تو به هم بشکند
لیک من ار سنگ خورم از قضا
می نشود چون تو وجودم فنا
سست نیم محکمم و دیر پای
حادثه زودم نر باید ز جای
در بشر آنکس که چو من محکمست
محکم از او قاعدهٔ عالم است
وانکه بود عنصر او چون تو سست
سخت هم آغوش فنا همچو تست
من چو دل اهل حقم با ثبات
مینشوم دستخوش ترهات
تو چو دل مردم دنیا پرست
میروی از لغزش پائی ز دست
ظرفیتی بایدت آری صغیر
تا نشوی در کف محنت اسیر