و اما عجب به ورع و تقوی و صبر وشکر و شجاعت و سخاوت و غیر اینها از صفات کمالیه نفسانیه پس معالجه آن این است که متفطن شود به اینکه این صفات وقتی نافع و موجب نجات اند که عجب با آنها نباشد، و چون عجب بیاید همه آنها را باطل و ضایع و فاسد می کند.
پس عاقل کی یک صفت بد را به خود راه می دهد که همه صفات نیک او را ضایع سازد و چرا فروتنی و ذلت را پیشنهاد خود نسازد تا فضیلت بر فضیلتش افزاید و عاقبتش محمود گردد؟ و باید تأمل کند که هر یک از این صفات حسنه را که در خود می بیند در بسیاری از بنی نوع انسان یافت می شود با زیادتی و چیزی که اکثر مردم با او در آن شریک بوده باشند کجا در خود عجب به آن است؟ و این تأمل باعث زوال عجب می گردد.
و گویند یکی از شجاعان روزگار در هنگام کارزار چون در برابر دشمن آمدی رنگ روی او زرد شدی، و دلش مضطرب گشتی، و اعضای او به لرزه درآمدی او را گفتندی که این چه حالت است و حال آنکه تو از شجاعان نامداری؟ گفت: خصم خود را آزمایش ننموده ام شاید او از من شجاع تر باشد علاوه بر اینکه استیلا و غلبه و عاقبت نیک از برای کسی است که خود را خوار و ذلیل بیند نه برای آنکه به قوت و شجاعت خود مغرور شود «و ان الله عند المنکسره قلوبهم» خدا در نزد دلهای شکسته است.
درین حضرت آنان گرفتند صدر
که خود را فروتر نهادند قدر
ره اینست جانا که مردان راه
به عزت نکردند در خود نگاه
از آن بر ملایک شرف داشتند
که خود را به از سنگ نپنداشتند
و علاج دیگر از برای عجب به هر یک از این صفات آن است که تأمل کند که از کجا این صفت از برای او حاصل شده؟ و که به او داده؟ و توفیق تحصیل آن از جانب کیست؟ اگر چنان دانست که همه اینها نعمتی است از جانب خدا، باید به جود و کرم او عجب نماید، و به فضل و توفیق او شاد و فرحناک گردد، که بدون سابقه استحقاقی توفیق چنین فضیلتی او را کرامت فرمود و اگر چنان دانست که به خودی خود به آن صفت رسیده، زهی جهل و نادانی.
در بعضی روایات وارد شده است که «بعد از آنکه ایوب پیغمبر علیه السلام مبتلا شد و مدت مدیدی در انواع محنت و بلا و رنج و عناد گذرانید، روزی عرض کرد که: پروردگارا تو مرا به این بلا مبتلا ساختی و هیچ امری از برای من روی نداد مگر اینکه رضای تو را طلبیدم و خواهش تو را بر خواهش خود مقدم داشتم پس پارچه ابری بر بالای سر او ایستاده و از میان آن ده هزار آواز برآمد که ای ایوب از کجا این صفت از برای تو حاصل شد؟ و که آن را به تو داد؟ پس ایوب علیه السلام مشتی خاکستر برداشت و بر سر خود نهاد و گفت: «منک یا رب» ای پروردگار این نیز از تو است و به این سبب که سید رسل صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند که «احدی نیست که عمل و طاعت او باعث نجات او شود عرض کردند که تو نیز چنین نیستی؟ فرمود نه، من هم چنین نیستم مگر اینکه رحمت خدا مرا فراگیرد».