اینجا که باد زندگیانگیز نوبهار،
بر سنگ لاله کارد و گل پرورد ز خار،
در حُسن نوعروس طبیعت برد به کار،
وینوس عشق در دل تابوت روزگار،
اینجا که آفتاب بهاری نظررباست،
دریا و کوه و درّه پُر از گوهر و طلاست،
در جسم این مجسمههای پرینگار-
بستهست پای فکر و شکستهست دست کار.
اینجا که در بهار جنونخیز گل به باغ،
از آشیان مرغ چمن برپریده زاغ،
تا لحظهای به سایهٔ گلبن کند سراغ،
آنراحتی که دارد از اندوه و غم فراغ.
اینجا که در بهار نسیم طربفزا،
یکسان وزد به کاخ شه و کلبهٔ گدا.
زآنجا، صدای غلغل و فریادِ نوشنوش
زینجا، صدای نالهٔ طفلان بینوا.