میخواستم به باغ تو، نخل امید من
سبز و بلند و شنگ و شکوفا شود، نشد!
پُر برگوبار و خرّم و زیبا شود، نشد!
تصویر جلوهپرور فردا شود، نشد!
میخواستم به گاهِ بهارِ شکوفهها
در رگ رگِ شکفتن گلها شود، نشد!
میخواستم ز چاکِ گریبانِ درهها
اینپارههای پیکر خونین کوهسار
تا شعلهزار دامن تفتان دشتها
با شبنم بهار چمن شستوشو دهم
تا هر که بنگرد به تو، شیدا شود، نشد!
میخواستم که هر چه ز خاک تو سر زند
با رنگ و بوی زینت روی زمین شود،
میخواستم که هر که به نام تو میزید:
نیروی آفرینش عصر نوین شود،
طراح نظم تازهٔ دنیا شود، نشد!
میخواستم به دامن صحرا، چکادِ کوه،
بر اوج سبز شاخ ِ سپیدار دیرسال:
هر زندخوان زندهٔ باغ و بهار تو
بهتر ز هر عقاب فضا گردِ کاینات
سیمرغ رهگشای ثریا شود، نشد!
«آیین طالبانه»ی بگذشتههای دور،
پرغوی جنگلیّ ِ ستمبارگان زور
دست ستم ز دامن پاکت رها نکرد.
میخواستم برون و برونتر ز خویشتن
از دانگی برون جهد و خرمنی شود
یعنی به رغم «من» همهجا «ما» شود، نشد!
میخواستم تمامت اینناتمامها،
وین جان ناتوانِ ز «آینده» ناامید،
بیانتظار و بیخود و تنها شود، نشد!
بهمن ۱٣۸۱ خورشیدی ( جنوری ٢٠٠٣ میلادی