به تارنماری گنجینه فارسی خوش آمدید. لطفا در معرفی تارنمای گنجینه فارسی ما را یاری بفرمایید
شامگاهان که عروس فلکی
پرده افکند ز حُسن ملکی
مهر، آهسته بشد حجلهنشین
شاهد ماه، بر آمد ز کمین
زهره آمد به میان چنگنواز
بیخود و عشوهکنان، نغمهطراز
دختران فلکی رقصکنان
گشت یکیک ز پس پرده عیان
انجمنها به فلک گشت به پا
شعلهرویان همگی جلوهنما
همه، روشندل و آیینهپرست
همه، از جامِ مهِ چارده مست
خانهٔ چرخ چراغان گردید
دشت و در نیز زرافشان گردید
نور مه در چمن آمد به نظر
به زمرّد ورق نازک زر
هر طرف دخترکان چمنی
جامهها سرخ و سپید و سمنی
چاک پیراهنشان رایحهخیز
باد آهسته از آن غالیهبیز
نرگس و لاله به کف جام و چراغ
بلبل و فاخته رامشگر باغ
آبشار هر طرفی گرم خروش
ز دلش موج به مستی زده جوش
باغ پُر لطف و هوا عطرافشان
رُخ گل گرمتر از طبع جوان
من شوریدهسر حُسنپرست
شده زینمنظرهها بیخود و مست
هر طرف سیرکنان محو جمال
غرق کیفیت امّید وصال
ناگهان نالهٔ جانسوز حزین
به محیط دلم انداخت طنین
نالهای کز جگر سوخته بود
آتشی در چمن افروختهبود
پیش رفتم به لب آب روان
پهلوی نارونی گشت عیان
پیکر بیرمق و چهرهٔ زرد
تابلویی شده ترسیم ز درد
بر لبم رفت که ای خستهروان!
چه فتادهست تو را بر دل و جان؟
که چنین نالهٔ سوزنده کشی؟
هر زمان آه گدازنده کشی؟
آه گرم از دل پُر درد کشید
اشک گلگون به رُخ زرد چکید
گفت: «دردی نبود در بدنم
جز غم خلق و هوای وطنم
شاعرم، قلب جوانی به برم
بود انگیزهٔ چشمانم ترم
هر چه بینم همگی رنجفزاست
منظر دیدهٔ دل روحگزاست
داغم از غفلت اولاد وطن
جهل تا دامنشان برده یخن
همگی بیخبر از رمز حیات
همگی منتظر روز ممات
سینهها سرد و دل از سوز، بری
روح افسرده ز بیبرگوبری
آرزوها، همه ناپخته فنا
گفتوگوها، همهجا وسوسهزا
سایق خواستهها حرص و هوس
هستهٔ صلح و صفا کینه و بس
چون نه تفریق شود ناکس و کس
حافظ خانهٔ عنقاست مگس
نوجوانان همه بیباده خراب
بهر تزیین ظواهر به شتاب
همه زَافسونگر غربی، شده غرق
داغها بر جگر مادر شرق
سینهٔ سوختهٔ مام وطن
رنگ از رُخ شدهٔ شرق کهن
آتشی در دلم افروختهاست
به من از خود شدن آموختهاست
آه، ای پیکر افسرده وطن!
آه، ای غنچهٔ پژمرده وطن!
آه، ای بازوی بشکستهٔ شرق!
آه، ای دست عقب بستهٔ شرق!
بعد از این طاقت افغانم نیست
تاب آه شررافشانم نیست
تا نبینم دگر اینتوده به خواب
حالش از غفلت بسیار خراب
خواهم اکنون که برآید نفسم
وارهاند ز فشار قفسم»
آخریننکته همین بود که گفت
مژهاش عقدهٔ یاقوت بسفت
پیکر خستهاش افتاد زبون
بر لبش نقش دو سه قطرهٔ خون
باغ ماتمکده شد در نظرم
سوخت زینحادثه جان و جگرم
عهد بستم به خود آنلحظه چنان
که بگیرم ز گریبان زمان
خلق را از ستم آزاد کنم
وطن خویشتن آباد کنم
تیر، ۱٣٣٥
شما می توانید این مطلب را با صدای خود ضبط کنید و برای دیگران به یادگار بگذارید.
کافی ست فایل مورد نظر را انتخاب کنید و برای ما ارسال کنید. صوت شما پس از تایید ، در سایت نمایش داده خواهد شد.
توجه داشته باشید که برای هر مطلب فقط یک فایل می توانید ارسال کنید و با هر بار ارسال ، فایل های قبلی حذف خواهند شد.