وی پرتوِ تجلی امّیدهای من!
بیتوست گور تیرهٔ جان خانهٔ دلم
ویرانهٔ مرا و ببین گنجهای من.
در آسمان هستی من گرمتر بتاب
یکباره سوز خرمن پندارهای من.
در کام جان من می اندیشهسوز ریز!
کز عشق زنده نیست کس اینجا سوای من.
تا از درون سینه نوایی برون کشم
یکباره زندگی بپذیرند و رای من.
باری تو را به قدّسیتت میدهم قسم
بخشا به دردهای من و رنجهای من.