شبی میگذشتم ز ویرانه یی
ز پا دیدم افتاده دیوانه یی
نه دیوانه، فرزانه یی حق شناس
چه دیو و چه دیوانه زو در هراس
جهان گشته یی، خضرش از همرهان؛
جهان دیده یی، بسته چشم از جهان
نه جز ز آسمان، سایه یی بر سرش
نه جز موی سر، جامه یی در برش
ره فقر پیموده با پای لنگ
فراخ آستین بوده با دست تنگ
بشیدایی آسوده خاطرز شید
همه عمر آزاد از عمرو و زید
دلش گنج اسرار حق را امین
نه او از کسی نه کسی زو غمین
بخودگفتی، از خودشنفتی بسی؛
مرنجان کسی را، مرنج از کسی
نه با آسمان کینی از وی گمان
نه ز او کینه یی در دل آسمان
هم او گردن عجز افراشته
هم از وی فلک دست برداشته
گرسنه، ولی سیر از ناز و نوش
برهنه، ولی خلق را عیب پوش!
تهی دست و، پا بر سر گنجهاش
ز فاقه دل آسوده از رنجهاش
دو گز بوریا کرده بر خاک فرش
زده دست کوتاه، بر ساق عرش
اقامت گزین در مقام رضا
رضا داده جانش بحکم قضا
سرش مست عشق و، دلش هوشیار
لبش خنده ریز و مژه اشکبار
گهی خنده میکرد و گه میگریست!
باو گفتم: این خنده و گریه چیست؟!
چه دیدی بگو گرنه یی ز اهل زرق
که گریان چو ابری و خندان چو برق؟!
چو دیوانه افسانه ی من شنفت
فشاند اشک چون شمع خندان و گفت:
چه پرسی؟! که گر گویمت سرگذشت
ز عیش جهان بایدت در گذشت!
تو راکام شیرین، مرا باده تلخ؛
تو از غره گویی سخن من ز سلخ!
خردمند را، بی خرد یار نیست
به آسوده، فرسوده را کار نیست
زدم بوسه بر دستش آنگه بپای
که ای دانش آرای فرخنده رای
منم تشنه کام و، تو بارنده میغ؛
ز تشنه چرا آب داری دریغ؟!
مرا از کرم باش آموزگار
بگو تا چه ها دیدی از روزگار؟!
ز وضع جهان هر چه دیدی بگو
ز بیننده هم گر شنیدی بگو
دل ازعجز نالی من سوختش
چو شمع آتش من رخ افروختش
همش های های و، همش قاه قاه؛
همی گفت: ای خضر گم کرده راه
مگو زین سرای سیاه و سفید
دو چشم و دو گوشم چه دید و شنید؟!
گر آنچه شنیدستم از روزگار
شمارم، کشد تا بروز شمار
چه خوش گفت پیر پسندیده گوی
سخن هر چه میگویی از دیده گوی
کنونم مزن طعنه ها، هوش باش
چو از دیده گویم سخن، گوش باش
ببین تا چه دیدم ز دور سپهر
ز اندوه و شادی، ز کین و ز مهر
شود تا تو را هم دل آگه ز راز
نه پرسی از این خنده و گریه باز
هم اینجا در اندک زمانی نه دیر
که از خودپرستان شدم گوشه گیر
یکی ژرف دریا بدیدم نخست
که موج غبارش رخ ابر شست
سفاین خرامنده چون بط بسش
لبالب ز در دامن هر خسش
بآن لجه ریزان بسی شد بشط
درون پر زماهی، برون پر ز بط
در اصداف رخشان در از هر طرف
چو دری در این لاجوردی صدف
بغواصی الیاسی از هر کنار
بر آورده بس لؤلؤ شاهوار
کشیده از آن دست گوهر فروش
شهان را بتاج و بتان را بگوش
پی صحبت خضر گفتی کلیم
بگسترده در ساحل آن گلیم
فروزنده ماهیش چون آفتاب
در افتاده از دست موسی در آب
شناور سمکها به پشت وشکم
زر وسیم ریزان بدامان یم
بقعرش ز ساحل زر ماهیان
چو سیمین کواکب ز گردون عیان
همه سرگرانی بهم داشتند
مگر یونس اندر شکم داشتند؟!
بصید بط و ماهیش صبح و شام
بهر گوشه صیادی افگنده دام
مگر ناخدای خدا ناشناس
نپذرفت از غرقه یی التماس
پس آن غرقه را موج هر سو کشاند
در آخر دم از دیده خونی فشاند
ببین قطره خونی بدریا چه کرد؟!
ز بنیاد آن چون برآورد گرد؟!
چنان ناگه آن بحر طوفان گرفت
که ماندند از آن فیلسوفان شگفت
فرو بست دم آن خروشنده یم
نه نامی بجا ماند از آن یم، نه نم
هم آنجا عیان شد یکی پهن دشت
پرنده پر افشان، چرنده بگشت
سفاین ز گرداب بر گل نشست
شدش ناخدا غرق و لنگر شکست
روان هر شکاری بکف تیغ تیز
نموده بمرغابیان رستخیز
ز خون بطان بطن یم شد یمن
درش چون عقیق یمن در ثمن
ز غوک و ز ماهی آن بحر شور
شکم ساخته پر وحوش و طیور
بر آمد ز تر دامنی خاک خشک
ره گاو عنبر زد آهوی مشک
فگنده در این جاده ها کاروان
در آن جاده ها کاروان ها روان
گدایان مفلس ز رخشنده در
صدف کرده خالی و زنبیل پر
بسا بی کله سرور عهد شد
بسا پا برهنه که بر مهد شد
ز مرجان و در برده چندان بدوش
که هر پیله ور گشت گوهر فروش
کنون مانده ز آنجا دو روشن سمک
بهفتم زمین و بهشتم فلک