شنیدم که فردوسی نیکبخت
کشید از جهان چون بفردوس رخت
شد از رحمت ایزدی کامیاب
یکی دید از زاهدانش بخواب
بباغی، نه مانند این باغها
از آن بر دل باغها داغها
نشسته است در قصر یاقوت فام
می لعلیش کرده ساقی بجام
نه از سایه روزش چو شب تیره بود
نه از آفتابش نظر خیره بود
نفس تازه اش از ریاحین باغ
ز بوی گلش عطر پرور دماغ
هر آن میوه کو را فتادی پسند
فتادیش بر پا ز شاخ بلند
هر آن نغمه کو در نظر داشتی
همه مرغ آن نغمه برداشتی
ز حورش، کنیزان ناز آفرین
رهش رفته با طره ی عنبرین
ز غلمان، غلامان مستش بناز؛
گرفته خط بندگی از ایاز
نه جز عشرت اندیشیش پیشه یی
نه از شاه محمودش اندیشه یی
ز روحانیان انجمن کرده گرم
همه گلفروشان بازار شرم
چو دور است ظلمت ز تشریف نور
همی دید زاهد بحسرت ز دور
شگفتید و گفتا بدانای طوس
که: ای از تو روشن چراغ مجوس
مرا راستی حیرت از کار تست
که کار تو با عقل ناید درست
تو تا بودی از جمله ی زندگان
ندید از تو کس طاعت بندگان
نه جز شاه غزنین یاریت بود؟!
نه جز نظم شهنامه کاریت بود؟!
چه کردی که جنت مقام تو شد؟!
چه کردی که رضوان غلام تو شد؟!
تبسم کنان گفتش: ای بیگناه!
چه میپرسی از بنده یی روسیاه؟!
مرا ز آنچه گویی گنه بود بیش
که خود بهتر آگاهم از حال خویش
ببخشود لیک ایزد ذوالمنن
باین شعر من سر بسر جرم من:
«خدای بلندی و پستی تویی
ندانم چه یی هر چه هستی تویی»