یکی بتکده دیدم آنجا دگر
کز و شد جگرنات را خون جگر
بیکسوی لات و بیکسو منات
وز آن داغ بر سینه ی مؤمنات
ز سیم و ز سیماب و ار ریز و زر
ز مس، ز آهن و سرب، هر پیشه ور
چو شیطان باشکال روحانیان
بسی هیکل انگیخته در میان
تو گفتی شده جامه پوش از فلز
برهنه رقیبان این هفت دز
دگر اوستادان به نیرنگ و رنگ
بسی بت برآورده از عاج و سنگ
ز جزع و در و لعلشان ای عجب
بر آراسته چشم ودندان و لب
عجب تر که گویا و خندان شدند
همه رهزن هوشمندان شدند
تنی را بجان بار نگذاشتند
دریغا به تن جان اگر داشتند
عجم یافت حرمت ز بیت الصنم
بتان عرب شد نگون در حرم
بتان خطا و بتان چگل
ز غم دست بر سر، ز خوی پا بگل
ز اوثان، تهی گشت هندوستان؛
چو از خار و خس ساحت بوستان
بنام ایزد، اصنام آراسته
بآن دلفریبی که دل خواسته
تو گویی مه و مهر گرد سپهر
بشب ماه بودند و در روز مهر
بسرشان همه افسر نوذری
تراشیده ی تیشه ی آزری
چو نسرین معطر، برو دوششان
چو پروین منور، در گوششان
ز لعل و گهر، بسته طوق و کمر
نشسته سراسر بکرسی زر
بحیرت ز دیدارشان بت پرست
به اخلاص بر سینه بنهاده دست
ز زنارها گردن هر شمن
مطوق چو قمری بصحن چمن
بروز و بشب برهمن زادگان
بخدمت ستاده چو آزادگان
سحر بر نیاورده سر آفتاب
بخاکش ز خوی ریختندی گلاب
ز عنبرفشان، زلف هر ماهوش
در آن آستان گشته جاروب کش
مگر از نگاه بتی سنگدل
شد از بت پرستان یکی تنگدل
بپاخاست ناگه خلیلی نهان
بیاراست ز آن بت شکستن جهان
فرود آمد آن بتگده در زمان
شده بت پرستان ز بت بدگمان
نشانی در آنجا ز بالا و پست
نماند از بت و بتگر و بت پرست
شکستند بت، بت پرستان همه
نشستند هشیار، مستان همه
صنم ها بزیر صنم خانه ماند
چو گنجی که در کنج ویرانه ماند
شد آن گنج پنهان و منزل خراب
که با خضر کی گیردش گل در آب؟!
ز تعمیر دیوار، خود برده رنج
رساند پدر مردگان را بگنج