شمارهٔ ۱
آن کس که زنا صواب بشناخت صواب
بی خدمت تو کرد طلب حشمت و آب
معلوم بود که دانۀ در خوشاب
غواص خردمند نجوید ز سراب
شمارهٔ ۲
تا هجر تو کرد بر وصال تو شتاب
دارم دل جوشان چو بر آتش سیماب
ترسم که دگر نبینم ، ای در خوشاب
اندر شب هجر خویش روی تو بخواب
شمارهٔ ۳
دی با رهی ، ای رنگ گل و بوی گلاب
از دیده و دل همی زدی آتش و آب
از بخت ستم باشد ، ای در خوشاب
کامروز ترا نبینم ای دوست بخواب
شمارهٔ ۴
ای دل ، ز شراب عشق گشتی سرمست
کز رنج خمار او بجان نتوان رست
گر از دل من چنین فرو داری دست
در روز ز دست تو بشب باید جست
شمارهٔ ۵
ای صبر ، از آن نگار بیداد پرست
بر وی همه بیداد جهان یکسره هست
نزدیک آمد کزین بلا بتوان رست
ای صبر وفادار ، هنوز این یک دست
شمارهٔ ۶
زان گونه ز پولاد ترا دست بخست
کاندر رگت آویخت چو ماهی درشست
این نادره بر گوشۀ جان باید بست
الماس که الماس فرو برد بدست
شمارهٔ ۷
چون بد عهدی گشت از تو این عهد درست
در سستی دست از تو چرا دارم سست ؟
گر دست نشستمی ز تو روز نخست
امروز بخون روی خود باید شست
شمارهٔ ۸
گه گویم : کار ترا گیرم سست
خوش خوش مگر از تو دست بتوانم شست
چون عزم رهی شود درین کار درست
از جان باید گرفتن آغاز نخست
شمارهٔ ۹
سوز دل من ز بهر بار غم تست
اشک چشمم بهر نثار غم تست
این جان که ز دست او بجان آمده ام
زان می دارم که یادگار غم تست
شمارهٔ ۱۰
آن کیست که آگاه ز حس و خردست :
آسوده ز کفر و دین و از نیک و بدست
کارش نه چو جسم و نفس داد و ستدست
آگاه بدو عقل و خود آگه بخودست