و چنان خواندم که مردی خاملذکر نزدیک یحیی بن خالد البرمکی آمد و مجلس عام، از هر گونه مردم کافی و خامل حاضر؛ مرد زبان برگشاد و جواهر پاشیدن گرفت و صدف برگشادن. تنی چند را از حاضرانِ عظامیان حسد و خشم ربود گفتند زندگانی وزیر دراز باد، دریغا چنین مرد، کاشکی او را اصلی بودی. یحیی بخندید و گفت «هو بنفسه اصلٌ قویٌّ»، و این مرد را برکشید و از فحول مردمان روزگار شد. و هستند درین روزگار ما گروهی عظامیان با اسب و استام و جامههای گرانمایه و غاشیه و جناغ که چون بسخن گفتن و هنر رسند چون خر بر یخ بمانند {ص۵۲۶} و حالت و سخنشان آن باشد که گویند پدر ما چنین بود و چنین کرد؛ و طرفه آنکه افاضل و مردمان هنرمند از سعایت و بَطَرِ ایشان در رنجاند. والله ولیُّ الکفایه.
و چون شغل نامهها و مثالهای تلک راست شد امیر مسعود رضی الله عنه فرمود تا وی را خلعتی سخت فاخر راست کردند چنانکه در آن خلعت کوس و علم بود. او خلعت بپوشید و امیر وی را به زفان بنواخت و لطف بسیار فرمود. و دیگر روز تعبیه کرد و بباغ فیروزی آمد و امیر برنشست تا لشکر هندو بر وی بگذشت بسیار سوار و پیاده آراسته بسلاح تمام و آن سوارانِ درگاهی که با وی نامزد شده بودند فوجی با اُهبتی نیکو، که قاضیِ شیراز نبشته بود که آنجا مردم بتمام هست سالاری باید از درگاه که وی را نامی باشد، و تلک پیاده شد و زمین بوسه داد و برنشست و اسب «سالار هندوان» خواستند و برفت روز سهشنبه نیمه جمادی الاخرى.
و امیر نماز دیگر این روز بکوشک دولت باز آمد بشهر. و دیگر روز بکوشک سپید رفت و آنجا نشاط کرد و چوگان باخت و شراب خورد سه روز، و پس بباغ محمودی آمد و بنهها آنجا آوردند و تا نیمهٔ رجب آنجا بود. و از آنجا قصد قلعت غزنین کرد، و سرهنگ بوعلی کوتوال میزبان بود، آنجا آمد روز پنجشنبه بیست و سوم رجب و چهار روز آنجا مقام کرد، یک روز مهمان سرهنگ کوتوال و دیگر روز حشم مهمان امیر بودند. و روز دیگر خلوت کرد، گفتند مثالها داد پوشیده در باب {ص۵۲۷} خزائن که حرکت نزدیک بود. و شراب خوردند با ندیمان و مطربان. و غرهٔ شعبان را بکوشکِ کهنِ محمودی بازآمد بشهر.
و روز سهشنبه پنجم شعبان امیر از پگاهی نشاط شراب کرد پس از بار در صفّهٔ بار با ندیمان، و غلامی که او را نوشتگین نوبتی گفتندی از آن غلامان که امیر محمود آورده بود بدان وقت که با قدِرخان دیدار کرد – غلامی چون صدهزار نگار که زیباتر و مقبولصورتتر از وی آدمی ندیده بودند و امیر محمود فرموده بود تا او را در جمله غلامان خاصهتر داشته بودند که کودک بود و در دل کرده که او را بر روی ایاز برکشد که زیادت از دیدار جلفی و بَدارامی داشت – و بپوشنگ گذشته شد – و چون محمود فرمان یافت فرزندش محمد این نوشتگین را برکشید بدان وقت که بغزنین آمد و بر تخت نشست و وی را چاشنیگرفتن و ساقیگری کردن فرمود و بیاندازه مال داد. چون روزگار ملک او را بسر آمد برادرش سلطان مسعود این نوشتگین را برکشید تا بدان جایگاه که ولایت گوزگانان بدو داد، و با غلامی که خاص شدی یک خادم بودی، با وی دو خادم نامزد شد که بنوبت شب و روز با او بودندی وز همهٔ کارهای او اقبال خادم زریندست اندیشه داشتی که مهترِ سرای بود – چنان افتاد {ص۵۲۸} از قضا که بوسلیمِ ندیم مگر بحدیث این ترک دل بباد داده بود و در مجلس شراب سوی او دزدیده بسیار نگریستی و این پادشاه آن میدیده بود و دل در آن بسته. این روز چنان افتاد که بونعیم شراب شبانه در سر داشت و امیر همچنان و دستهیی شببوی و سوسنِ آزاد نوشتگین را داد و گفت بونعیم را ده، نوشتگین آنرا ببونعیم داد. بونعیم انگشت را بر دست نوشتگین فشرد، نوشتگین گفت این چه بیادبی است انگشتِ ناحفاظی بر دست غلامان سلطان فشردن؟! و امیر از آن سخت در تاب شد و ایزد عز ذکره توانست دانست چگونگیِ آن حال که خاطر ملوک و خیالِ ایشان را کس بجای نتواند آورد – بونعیم را گفت «بغلامبارگی پیش ما آمدهای؟» جوابِ زفت بازداد – و سخت گستاخ(؟) بود – که خداوند از من چنین چیزها کی دیده بود؟ اگر از بنده سیر شده است بهانهیی توان ساخت شیرینتر ازین. امیر سخت در خشم شد بفرمود تا پای بونعیم گرفتند و بکشیدند و بحجره بازداشتند. و اقبال را گفت هر چه این سگِ ناحفاظ را هست صامت و ناطق همه بنوشتگین بخشیدم. و کسان رفتند و سرایش فروگرفتند و همه نعمتهاش موقوف کردند و اقبال نمازِ دیگرِ این روز بدیوان ما آمد با نوشتگین و نامهها ستد و منشوری توقیعی تاجملهٔ اسباب و ضیاع او را بسیستان و جاهای دیگر فروگیرند و بکسان نوشتنگین سپارند. و بونعیم مدتی بس دراز درین سخط بماند چنانکه ارتفاع آن ضیاعها بنوشتگین رسید. و بادی در آن میان جست و شفاعت کردند تا امیر خشنود شد و فرمود تا وی را از قلعه بخانه باز بردند. و پس از آن بخواندش و خلعت داد و بنواختش و ضیاعش باز داد و ده هزار دینار صله فرمود تا تجمّل و غلام و ستور سازد که همه ستده بودند، و گاه از گاهی {ص۵۲۹} شنودم که امیر در شراب بونعیم را گفتى «سوی نوشتگین نگری؟» و وی جواب دادی که از آن یک نگریستن بس نیک نیامدم تا دیگر نگرم. و امیر بخندیدی؛ و زو کریمتر و رحیمتر رحمه الله علیه کس پادشاه ندیده بود و نخوانده. و پس از آن این نوشتگین را با دو شغل که داشت دواتداری داد و سخت وجیه گشت چنانکه چون لختی شمشاد با رُخان گلنارش آشنایی گرفت و یال برکشید کارش بسالاری لشکرها کشید تا مردمان بیتهای صابی را خواندن گرفتند که گفته بود بدان وقت که امیر عراق مُعزُّالدوله تگینِ جامهدار را بسالاری لشکر فرستاد، و الأبیات:
طفلٌ یَرِفُّ الماءُ من وَجَناتِه و یرقُّ عودهُ
و یکادُ مِن شَبَهِ العَذارى قبه أن تبدو نُهودُه
ناطوا بمَعقدِ خِصرِه سیفاً و مِنطَقه تُؤدُه
جعلوه قائدَ عسکرٍ ضاع الرّعیلُ و مَن یَقودُه!
و پس بر بونعیم و نوشتگینِ نوبتی کارها گذشت تا آنگاه که گذشته شدند چنانکه گرم و سرد روزگار بر سر آدمی. و آورده آید بجای خود و اینجا این مقدار کفایت است.
روز شنبه شانزدهم شعبان امیر رضی الله عنه بشکار پره رفت. و پیش بیک هفته کسان رفته بودند فراز آوردنِ حشر را از بهر نخجیر راندن، و رانده بودند و بسیار نخجیر آمده؛ و شکاری سخت نیکو برفت. و امیر بباغ محمودی باز آمد دو روز مانده از شعبان، و صاحبدیوانِ {ص۵۳۰} خراسان بوالفضل سوریِ معتز از نشابور دررسید و پیش آمد بخدمت و هزار دینار نشابوری نثار کرد و عقدی گوهر سخت گرانمایه پیش امیر نهاد. و امیر از باغ محمودی بکوشک کهن پدر باز آمد بشهر روز شنبه. نخست روز ماه رمضان روزه گرفتند.
سوم ماه رمضان هدیهها که صاحب دیوان خراسان ساخته بود پیش آوردند پانصد حِمل، هدیهها که حسنک را دیده بودم که بر آن جمله آورد امیر محمود را آن سال کز حج بازآمد وز نشابور ببلخ رسید. و چندان جامه و طرایف و زرینه و سیمینه و غلام و کنیزک و مشک و کافور و عُنّاب و مروارید و محفوری و قالی و کیش و اصناف نعمت بود درین هدیهٔ سوری که امیر و همه حاضران بتعجب بماندند، که از همه شهرهای خراسان و بغداد و ری و جبال و گرگان و طبرستان نادرترِ چیزها بدست آورده بود، و خوردنیها و شرابها در خور این. و آنچه زر نقد بود در کیسههای حریر سرخ و سبز، و سیم در کیسههای زرد دیداری. وز بومنصور مستوفی شنودم، و او آن ثقه و امین بود که موی در کار او نتوانستی خزید و نفسی بزرگ و رایی روشن داشت، گفت امیر فرمود تا در نهان هدیهها را قیمت کردند، چهار بار هزار هزار درم آمد. امیر مرا که بومنصورم گفت «نیک چاکری است این سوری، اگر ما را چنین دو سه چاکر دیگر بودی بسیار فایده حاصل شدی.» گفتم {ص۵۳۱}
«همچنان است»، و زهره نداشتم که گفتمی از رعایای خراسان باید پرسید که بدیشان چند رنج رسانیده باشد بشریف و وضیع تا چنین هدیه ساخته آمده است. و فردا روز پیدا آید که عاقبت این کار چگونه شود.»
و راست همچنان بود که بومنصور گفت، که سوری مردی متهور و ظالم بود. چون دستِ او را گشاده کردند بر خراسان اعیان و روسا را برکند و مالهای بیاندازه ستد و آسیبِ ستمِ او بضعفا رسید، وزانچه ستد از ده درم پنج سلطان را داد، و آن اعیان مستأصل شدند و نامهها نبشتند بماوراءالنهر و رسولان فرستادند و باعیان ترکان بنالیدند تا ایشان اِغرا کردند ترکمانان را، و ضعفا نیز بایزد عز ذکره حال خویش برداشتند. و منهیان را زهره نبود که حال سوری را براستی اِنها کردندی و امیر رضی الله عنه سخن کس بر وی نمیشنود و بدان هدیههای بافراط وی مینگریست، تا خراسان بحقیقت در سر ظلم و درازدستی وی بشد. و چون آن شکست روی داد سوری با ما بغزنین آمد و بروزگار مُلکِ مودودی صاحبدیوانی حضرت غزنین را پیش گرفت و خواست که همان داراتِ خراسانی برود و بنرفت و دست وی کوتاه کردند. و آخر کار این مرد آن آمد که بر قلعه غزنین گذشته شد چنانکه آورده آید بجای خویش. خدای عزوجل بر وی رحمت کناد که کارش با حاکمی عدل و رحیم افتاده است مگر سربسر بجهد که با ستمکاری مردی نیکو صدقه و نماز بود، و آثارهای خوش وی را بطوس هست از آنجمله آنکه مشهد علی بن موسی الرضا را علیه السلام که بوبکر شهمرد کدخدای فائق الخادم خاصّه آبادان کرده بود سوری در آن زیادتهای {ص۵۳۲} بسیار فرموده بود و منارهیی کرد و دیهی خرید فاخر و بر آن وقف کرد؛ و بنشابور مصلی را چنان کرد که بهیچ روزگار کس نکرده بود از امرا، و آن اثر بر جای است، و در میان محلت بُلقاباد و حیره رودی است خُرد و بوقت بهار آنجا سیل بسیار آمدی و مسلمانان را از آن رنج بسیار بودی، مثال داد تا با سنگ و خشتِ پخته ریخته کردند و آن رنج دور شد؛ و برین دو چیز وقفها کرد تا مدروس نشود. و برباط فراوه و نَسا نیز چیزهای بانام فرمود و بر جای است. و این همه هست اما اعتقاد من همه آن است که بسیار ازین برابرِ ستمی که بر ضعیفی کنند نیستند. و سخت نیکو گفته است شاعر، شعر:
کسارقهِ الرُّمانِ مِن کرمِ جارِها
تعودُ بهِ المرضی و تطمعُ فی الفضلِ
نانِ همسایگان دزدیدن و بهمسایگان دادن در شرط نیست و بس مزدی نباشد. و ندانم تا این نوخاستگان درین دنیا چه بینند که فرا خیزند و مشتی حطام گرد کنند وز بهر آن خون ریزند و منازعت کنند و آنگاه آنرا آسان فرو گذارند و با حسرت بروند. ایزد عز ذکره بیداری کرامت کناد بمنّه و کرمه.
و بوالمظفّر جُمَحی بآخر روزگار سوری بنشابور رفت بصاحببریدی بفرمان امیر مسعود رضی الله عنه – و حالِ این فاضل درین تاریخ چند جای بیامده است و خواجهٔ بزرگ احمد عبدالصمد او را سخت نیکو و گرامی داشتی – و مثال داد او را پوشیده تا اِنها کند بیمحابا آنچه از {ص۵۳۳} سوری رود، و میکردی، و سوری در خونِ او شد، و نبشتههای او آخر اثر کرد بر دل امیر؛ و فراختر سوی این وزیر نبشتى. وقتی بیتی چند فرستاده بود سوی وزیر، آن را دیدم و این دو سه بیت که از آن یادداشتم نبشتم، و خواجه حیلت کرد تا امیر این بشنید، که سوی امیر نبشته بود، و سخن کارگر آمد. این است، شعر:
امیرا بسوی خراسان نگر
که سوری همی بند و ساز آورد
اگر دستِ شومش بماند دراز
به پیشِ تو کاری دراز آورد
هر آن کار کانرا بسوری دهی
چو چوپان بد داغ باز آورد
و آخر آن آمد که مخالفان بیامدند و خراسان بگرفتند چنانکه بر اثر شرح کرده آید.
و ازین حدیث مرا حکایتی سخت نادر و بافایده یاد آمده است، واجب داشتم نبشتن آن، که در جهان مانند این که سوری کرد بسیار بوده است، تا خوانندگان را فایده حاصل شود هر چند سخن دراز گردد.