کتابخانه دیجیتال


    با دو بار کلیک روی واژه‌ها یا انتخاب متن و کلیک روی آنها می‌توانید آنها را در لغتنامه ی دهخدا جستجو کنید

    از خواجه بونصر شنیدم رحمه الله گفت یک روز خوارزمشاه آلتونتاش {ص۵۸۲} حکایت کرد، و احوال پادشاهان و سیرت ایشان میرفت و سیاست که بوقت کنند که اگر نکنند راست نیاید، گفت هرگز مرد چون امیر عادل سبکتگین ندیدم در سیاست و بخشش و کدخدایی و دانش و همه رسوم ملک. گفت: «بدان وقت که به بُست رفت و بایتوزیان را بدان مکر و حیلت برانداخت و آن ولایت او را صافی شد یک روز گرمگاه در سرای‌پرده بخرگاه بود بصحرای بست، و من و نُه یار من از آن غلامان بودیم که شب و روز یک ساعت از پیش چشم وی غایب نبودیم و بنوبت می‌ایستادیم دوگان دوگان، متظلمی بدر سرای‌پرده آمد و بخروشید، و نوبت مرا بود و من بیرون خرگاه بودم با یارم، و با سپر و شمشیر و کمان و ناچَخ بودم، امیر مرا آواز داد، پیش رفتم، گفت آن متظلم که خروش میکند بیار. بیاوردم. اورا گفت از چه می‌نالی؟ گفت: مردی درویشم و بُنی خرما دارم، یک پیل را نزدیک خرمابنان من میدارند، پیلبان همه خرمای من رایگان می‌ببرد. الله الله! خداوند فریاد رسد مرا. امیر رضی الله عنه در ساعت برنشست و ما دو غلامِ سوار با وی بودیم، برفتیم و متظلّم در پیش، از اتفاقِ عجب را چون به خرمابنان رسیدیم پیلبان را یافتیم پیل زیر این خرمابن بسته و خرما می‌برید و آگاه نه که امیر از دور ایستاده است و ملک الموت آمده است بجان ستدن. امیر بترکی مرا گفت: زهِ کمان جدا کن و بر پیل رو و از آنجا بر درخت و پیلبان را به زهِ کمان بیاویز. من برفتم و مردک بخرما بریدن مشغول، چون حرکت من بشنید بازنگریست تا بر خویشتن بجنبد بدو رسیده بودم و او را گرفته و آهنگِ زه در گردن کردن و خفه کردن کردم. وی جان را آویختن گرفت و بیم بود که مرا بینداختی. امیر بدید و براند و بانگ بمرد برزد، وی چون آواز امیر {ص۵۸۳} بشنید از هوش بشد و سست گشت؛ من کار او تمام کردم. امیر فرمود تا رسنی آوردند و پیلبان را به رسن استوار ببستند و متظلّم را هزار درم دیگر بداد و درخت خرما از وی بخرید، و حشمتی بزرگ افتاد چنانکه در همه روزگار امارت او ندیدم و نشنیدم که هیچ کس را زهره بود که هیچ جای سیبی بغصب از کس بستدی. و چند بار به بست رفتیم و پیلبان بر آن درخت بود. آخر رسن ببریدند و مرد از آنجا بیفتاد.» و از چنین سیاست باشد که جهانی را ضبط توان کرد.

    و باکالیجار و جمله گرگانیان خان و مانها بگذاشته بودند پر نعمت و ساخته سوی ساری برفته و انوشیروان پسر منوچهر را با خویشتن ببرده با اعیان و مقدمان چون شهرآگیم و مردآویز و دیگر گردنان که باکالیجار با ایشان در مانده بود. دیگر روز که امیر مسعود رضی الله عنه آمد، جمله مقدّمان عرب باجملهٔ خیلها – و گفتند چهار هزار سوار است – بدرگاه آمدند و امیر ایشان را بنواخت و مقدمان را خلعتها داد، و همه قوّت گرگانیان این عرب بودند، و بر درگاه بماندند و اینک بقایای ایشان است اینجا. و باکالیجار گفتند این کار را غنیمت داشت که در تحکّم و {ص۵۸۴} اقتراحات ایشان مانده بود.

    و صاحب‌دیوانی گرگان به سعید صراف دادند که کدخدای سپاه‌سالار غازی بوده بود. و خلعت پوشید و به شهر رفت و مالها ستدن گرفت. و سرایها و مالهای گریختگان می‌جستند و آنچه می‌یافتند می‌ستدند: و اندک چیزی بخزانه میرسید، که بیشتر می‌ربودند چنانکه رسم است و در چنین حال باشد.

    و رسولی رسید از آنِ پسر منوچهر و باکالیجار و پیغام گزارد که «خداوند عالم بولایت خویش آمده است و ایشان بندگان فرمان‌بردارند و سبب پیش ناآمدن آن بود که بسزا میزبانی و خدمت نتوانستندی کرد و خجل شدندی، و به ساری مُقام کرده‌اند منتظر فرمان عالی تا بطاقت خویش خدمتی کنند آنچه فرموده آید.» جواب داد که «عزیمت قرار گرفته است که به ستارآباد آییم و مقام آنجا کنیم که هوای آنجا سزاوارتر است. از آنجا آنچه فرمودنی است فرموده آید.» و رسول را برین جمله بازگردانیده شد.

    چون روزی ده بگذشت و درین مدت پیوسته شراب می‌خوردیم امیر خلوتی کرد با وزیر و اعیان دولت و قرار گرفت که امیر مودود بدین لشکرگاه بباشد با چهار هزار سوار از هر دستی و مقدمان ایشان. و آلتونتاش حاجب مقدم این فوج، و همگان گوش باشارت خداوندزاده دارند، و دو هزار سوار ازین عرب مستأمنه به دهستان روند با پیری آخورسالار و سه هزار سوار سلطانی نیمی ترک و نیمی هندو. و ایشان نیز گوش بفرمان امیر مودود دارند. و خلوت بگذشت و لشکر به دهستان {ص۵۸۵} رفت و مثالها که بایست سلطان فرزند را بداد. و روز یکشنبه دوازدهم ماه ربیع الآخر از گرگان برفت، و ازینجا دو منزل بود تا استارآباد. براهی که آنرا هشتادپل می‌گفتند، بیشه‌های بی‌اندازه و آبهای روان و آسمان آن سال هیچ رادی نکرد بباران، که اگر یک باران آمدی امیر را باز بایستی گشت بضرورت، که زمین آن نواحی با تنگیِ راه سست است و جویها و جرها بی‌اندازه که اگر یک باران در یک هفته بیاید چند روز بباید تا لشکری نه‌بسیار بتواند رفت، چندان لشکر که این پادشاه داشت چون توانستی گذشت. و لکن چون می‌بایست که از قضاءِ آمده بسیار فساد در خراسان پیدا آید تقدیر ایزدی چنان آمد که در بقعتی که پیوسته باران آید هیچ نبارید تا این پادشاه بآسانی با لشکری بدین بزرگی برین راه بگذشت و به آمل آمد چنانکه بیارم.

    و سیزدهم ماه ربیع الآخر امیر بستارآباد آمد. و خیمهٔ بزرگ بر بالا بزده بودند از شهر بر آن جانب که راه ساری بود، انبرده‌یی سخت فراخ و بلند و همه سوادِ ساری زیر آن، جایی سخت نزه، و سرای‌پرده و دیوانها همه زیر این انبرده بزده بودند. بوقی پاسبان لشکر و مسخره مردی خوش خواجه بونصر را گفت – و سخت خوش مردی بود و امیر و همه اعیان لشکر او را دوست داشتندی، و طنبور زدی – که بدان روزگار که تاش سپاه‌سالار سامانیان زده از بوالحسن سیمجور بگرگان آمد و آل بویه و صاحب اسمعیل عبّاد این نواحی او را دادند خیمهٔ بزرگ برین بالا بزد و من که بوقی‌ام جوان بودم و پاسبانِ لشکر؛ او رفت و {ص۵۸۶} سیمجوریان رفتند و سلطان محمود نیز برفت و اینک این خداوند آمد و اینجا خیمه زدند، ترسم که گاهِ رفتن من آمده است. مسکین این فال بزد و راست آمد، که دیگر روز بنالید و شب گذشته شد و آنجا دفن کردند. و مانا که او هزاران فرسنگ رفته بود، و بیشتر با امیر محمود در هندوستان، و بتن خویش مردی مرد بود، که دیدم بجنگِ قلعتها که او پای پیش نهاد و بسیار جراحتها یافت از سنگ و از هر چیزی و خطرها کرد و بمرادها رسید، و آخر نود و سه سال عمر یافت و اینجا گذشته شد بر بستر! و ما تدری نفسٌ بأیِّ عرضٍ تموت. و نیکو گفته است بواسحق، شعر:

    و رُبَّما یَرقَدُ ذو غِرَّهٍ                                                          

    اصبحَ فی اللّحدِ و لَم یسقَمِ

    یا واضعَ المیِّتِ فی قبرِه                                                    

    خاطَبک القبرُ و لم تَفهَمِ

    و سدیگر روز امیر از پگاهی روز نشاط شراب کرد برین بالا، و وقت ترنج و نارنج بود و باغهای این بقعت از آن بی‌اندازه پیدا کرده بود و ازین بالا پدیدار بود. فرمود تا از درختان بسیار ترنج و نارنج و شاخهای با بار باز کردند و بیاوردند و گرد برگرد خیمه برآن بالا بردند و آن جای را چون فردوس بیاراستند. و ندیمان را بخواند و مطربان نیز بیامدند و شراب خوردن گرفتند. و الحق روزی سخت خوش و خرم بود، و استادم بونصر را فرمان رسید تا نامه‌ها که رسیده است {ص۵۸۷} پیش برد و نکت نامه‌ها را ببرد. چون از خواندن فارغ شد وی را بشراب بازگرفت. در آن میانها امیر وی را گفت: بوقی گذشته شد، استادم گفت خداوند را بقا باد و برخورداری از ملک و جوانی تا همه بندگان پیش وی در رضا و خدمت او گذشته شوند، که صلاح ایشان اندر آن باشد. اما خداوند بداند که بوقی برفت و بنده او را یاری نشناسد در همه لشکر که بجای وی بتواند ایستاد. امیر جوابی نداد و بسرِ آن نشد که بدان سخن خدمتکاران دیگر را خواسته است که هر کس میرود چون خویشتنی را نمیگذارد. و حقا که بونصر آن راست گفت؛ چون بوقی دیگر نیاید، و پس از وی بتوان گفت که اگر در جهان بجستندی پاسبانی چون بوقی نیافتندی. اما کار در جستن است و بدست آوردن، ولکن چون آسان گرفته آید آسان گردد. و درین تصنیف بیاورده‌ام که سلطان محمود که خدای عزوجل بر وی رحمت کناد تربیت مردان بر چه جمله فرمود چنانکه حاجت نیاید بتکرار، لاجرم همیشه بمردم مستظهِر بود. بمعنی پاسبانی این نکتهٔ چند از آن براندم که بکار آید.

    و اینجا رسولی دیگر رسید از آنِ باکالیجار و دیگران و پیغام گزاردند که ایشان بندگانند فرمانبردار، و راهها تنگ است کرا نکند که رکاب عالی برتر خرامد، هر مراد که هست گفته آید تا بطاعت و طاقت پیش برند. جواب داده آمد که مراد افتاده است که تا به ساری باری بیاییم تا این نواحی دیده آید، و چون آنجا رسیدیم آنچه فرمودنی است فرموده آید. رسولان بازگشتند.

    و روز نوروز بود هشت روز مانده از ماه ربیع الآخر امیر حرکت {ص۵۸۸} کرد از استارآباد و به ساری رسید روز پنجشنبه سه روز مانده ازین ماه. و دیگر روز، آدینه، حاجب نوشتگین ولوالجی را با فوجی لشکر به دیهی فرستادند که آن را قلعتی بود و در وی پیری از اعیان گرگانیان تا آن قلعت را گشاده آید. و بوالحسن دلشاد دبیر را با وی نامزد کردند بصاحب‌بریدی لشکر، و نخست کاری بود که بوالحسن را فرمودند. و این قلعت سخت نزدیک بود به ساری، و برفتند. و این قلعت از ادات نبرد نداشت حصانتی به یک روز به تک بستدند و زود باز آمدند، چنانکه بوالحسن حکایت کرد خواجه بونصر را که آنجا بسیار غارت و بی‌رسمی رفت. و کار بوالحسن تمکین نیافته بود و پس چیزی بخزینه رسید؛ هر چه رفت در نهان معلومِ خود کرده بود چنانکه در مجلس عالی باز نمود و بموقع افتاد و مقرر گشت که وی سدید و جلد است. و این پیر را بدرگاه آوردند با پیرزنی و سه دختر، غارت زده و سوخته شده. و امیر پشیمان شد و پیر را بنواخت و از وی بحلی خواست و بازگردانیدش. ومرا چاره نیست از بازنمودن چنین حالها که ازین بیداری افزاید و تاریخ بر راهِ {ص۵۸۹} راست برود، که روا نیست در تاریخ تخسیر و تحریف و تقتیر و تبذیر کردن. و نوشتگین ولوالجی اگر بد کرد خود بچشید.

شما می توانید این مطلب را با صدای خود ضبط کنید و برای دیگران به یادگار بگذارید.

کافی ست فایل مورد نظر را انتخاب کنید و برای ما ارسال کنید. صوت شما پس از تایید ، در سایت نمایش داده خواهد شد.

توجه داشته باشید که برای هر مطلب فقط یک فایل می توانید ارسال کنید و با هر بار ارسال ، فایل های قبلی حذف خواهند شد.

یک فایل آپلود کنید
فرمت های mp3 و wav پذیرفته می شوند.

نظرات

Captcha