و غرهٔ محرم روز چهارشنبه بود. روز شنبه چهارم این ماه امیر رضی الله عنه در بلخ آمد و نخست بود از آذر ماه و در کوشک در عبدالأعلى نزول کرد. روز دوشنبه ششم این ماه بباغ بزرگ آمد و وثاقها و دیوانها آنجا بردند که نیکو ساخته بودند و جای فراخ بود و خرمتر.
و والی چغانیان همین روز که امیر ببلخ رسید آنجا آمد و وی را استقبال نیکو کردند و جایی بسزا فرود آوردند و خوردنی و نُزل بیاندازه دادند، و دیگر روز بخدمت آمد و امیر را بدید و بسیار اعزاز و نواخت یافت و هم بدان کوشک که راست کرده بودند باز شد. و در روزی چند دفعت بوعلیِ رسولدار بخدمت نزدیک وی رفتی و هر باری کرامتی و تحفهیی بردی بفرمان عالی. و هدیهها که آورده بود والی چغانیان از اسبان گرانمایه و غلامان ترک و باز و یوز و چیزهایی که از آن نواحی خیزد پیش امیر آوردند سخت بسیار و بموقعی خوب افتاد. و روز پنجشنبه نهم ماه محرم مهمانییی بزرگ و نیکو بساخته بودند، جنیبتان بردند {ص۶۴۶} و والی چغانیان را بیاوردند و چوگان باختند و پس از آن بخوان فرود آوردند و بعد از آن شراب خوردند و روز بخوشی بپایان آمد. و روز چهارشنبه نیمهٔ محرّم والی چغانیان خلعتی سخت فاخر پوشید چنانکه وُلاه را دهند؛ و نیز بر آن زیادتها کردند، که این آزادمرد داماد بود و با این جانبِ بزرگ وصلت داشت به حرّهیی – و حاکم چغانیان امروز در سنهٔ احدى و خمسین و اربعمائه بر جای است کارش تباه شده که خویشتندار نیامد و خواجه رئیس علىِ میکائیل بزد او را به چغانیان، و این مقدار که نمودیم کفایت باشد – و والی چغانیان چون خلعت بپوشید پیش آوردند، رسم خدمت بجای آورد و امیر بسیار اعزاز و نواخت ارزانی داشت و گفت: بر امیر رنج بسیار آمد ازین نوخاستگان ناخویشتنشناسان پسران علی تگین، و چون خبر بما رسید سپاهسالار را با لشکرها فرستاده شد، و ما تلافی این حالها را آمدهایم اینجا. بمبارکی سوی ناحیت باز باید گشت و مردم خویش را گرد کرد تا از اینجا سالاری محتشم با لشکر گران از جیحون گذاره کند و دست بدست کنند تا این فرصتجویان را برانداخته آید. گفت چنین کنم. و خدمت کرد و بازگشت، و وی را به طارمی به باغ بنشاندند و وزیر و صاحب دیوان رسالت آنجا آمدند و عهد تازه کردند وی را با سلطان و سوگند دیگر بدادند و بازگردانیدند، و نماز دیگر برنشست و سوی چغانیان برفت.
و امیر روز یکشنبه چهار روز مانده از ماه محرم به درهگز رفت {ص۶۴۷} به شکار با خاصگان و ندیمان و مطربان، و روز یکشنبه سوم صفر بباغ بزرگ آمد، و دیگرروز رسولی رسید از پسران علی تگین اوکا لقب، نام وی موسی تگین، و دانشمندی سمرقندی. ایشان را رسولدار به شهر آورد و نزل نیکو داد. و پس از سه روز که بیاسودند پیش آوردندشان و امیر چیزی نگفت که آزرده بود از فرستندگان. وزیر پرسید که امیران را چون ماندید؟ اوکا چیزی نتوانست گفت، دانشمند به سخن آمد و فصیح بود گفت ما وفدِ عذر آوردیم و سزد از بزرگی سلطان معظم که بپذیرد، که امیرانِ ما جوانند و بدان و بدکیشان ایشان را بر آن داشتند که برین جانب آمدند. خواجهٔ بزرگ گفت خداوند عالم به اعتقاد نگرد نه به کردار. و ایشان را به طارم بردند. امیر با وزیر و صاحب دیوان رسالت خلوت کرد درین باب. خواجهٔ بزرگ گفت زندگانی خداوند دراز باد، خراسان و ری و گرگان و طبرستان همه شوریده شده است؛ و خداوند بوالحسن عبدالجلیل را با لشکر از گرگان بازخواند و مواضعتگونهیی افتاد با گرگانیان و صواب بود تا بوالحسن بر وجهگونهیی بازگردد. و پسران علی تگین ما را نیمدشمنی باشند، مجاملتی در میان بهتر که دشمنِ تمام. بنده را آن صواب مینماید که عذر این جوانان پذیرفته آید و عهدی کرده آید چنانکه با پدر ایشان. گفت نیک آمد، بطارم باید رفت و این کار برگزارد. خواجهٔ بزرگ و خواجه بونصر بطارم آمدند و نامه پسران على تگین را تأمل کردند، نامهیی بود با تواضعی بسیار، عذرها خواسته به حدیث ترمذ و چغانیان که «آن سهوی بود که افتاد و آن کس که بر آن {ص۶۴۸} داشت سزای وی کرده شد. اگر سلطان معظم بیند آنچه رفت درگذاشته آید تا دوستیهای موروث تازه گردد.» و پیغامها هم ازین نمط بود. بونصر نزدیک امیر رفت و بازگفت و جوابهای خوب آورد سخت با دل گرمی. و رسولدار رسولان را بازگردانید. و مسعدی را نامزد کرد وزیر برسولی و کار او بساختند و نامه و مشافهه نبشته شد. و رسولان على تگین را خلعت و صلت دادند. جمله برفتند. و صلحی بیفتاد و عهدی بستند چنانکه آرامی بباشد، و والی چغانیان را بمیان این کار درآوردند تا نیز بدو قصدی نباشد.
و روز یکشنبه دهم صفر وزیر را خلعت داد سخت نیکوخلعتی و همین روز حاجب سُباشی را حاجبی بزرگ دادند و خلعتی تمام از علم و منجوق و طبل و دهل کاسه و تختهای جامه و خریطههای سیم و دیگر چیزها که این شغل را دهند. و هر دو محتشم بخانهها بازشدند و ایشان را سخت نیکو حق گزاردند.
و دیگر روز تلک را خلعت دادند بسالاری هندوان خلعتی سخت نیکو، چون پیش امیر آمد و خدمت کرد امیر خزینهدار را گفت طوقی بیار مرصع بجواهر که ساخته بودند، بیاوردند؛ امیر بستد و تلک را پیش خواند و آن طوق را بدست عالی خویش در گردن وی افکند و نیکوییها گفت بزبان بخدمتی که نموده بود در کار احمد ینالتگین و بازگشت.
و روز چهارشنبه چهاردهم ماه ربیع الاول میهمانی بزرگ ساخته بودند با تکلف و هفت خوان نهاده در صفهٔ بزرگ و همه چمنهای باغ {ص۶۴۹} بزرگ، و همه بزرگان و اولیا و حشم و قوم تفاریق را فرود آوردند و بر آن خوانها بنشاندند و شراب دادند و کاری شگرف برفت و از خوانها مستان بازگشتند و امیر از باغ بدکانی رفت که آنجاست و بشراب بنشست و روزی نیکو بپایان آمد.
و روز سهشنبه بیستم این ماه بوالحسن عراقی دبیر را خلعت و کمر زر دادند به سالاری کرد و عرب و برادرش را بوسعید خلعت دادند تا نایب او باشد و خلیفت بر سر این گروه و با ایشان بخراسان رود تا آنگاه که بوالحسن بر اثر وی برود.
و روز یکشنبه بیست و پنجم این ماه نامه رسید از غزنین بگذشته شدن مظفر پسر خواجه على میکائیل رحمه الله علیه، و مردی شهم و کافی و کاری بود بخلیفتی پدر.
و درین میانها قاصدان صاحب دیوان خراسان سوری و از آن صاحببریدان میرسیدند که ترکمانان سلجوقیان و عراقیان که بدانها پیوستهاند دست بکار زدهاند، و در ناحیتها میفرستند هر جایی و رعایا را میرنجانند و هر چه بیابند میستانند، و فساد بسیار است از ایشان. و نامه رسید از بُست که گروهی از ایشان به فراه و زیرکان آمدند و بسیار چهارپای براندند، و از گوزگانان و سرخس نیز نامهها رسید هم درین ابواب و یاد کرده بودند که تدبیر شافی باید درین باب و اگر نه ولایت خراسان {ص۶۵۰} ناچیز شود. امیر مسعود رضی الله عنه خلوتی کرد با وزیر و ارکان دولت و اولیا و حشم و رای زدند و بر آن قرار دادند که حاجب بزرگ سُباشی با ده هزار سوار و پنج هزار پیاده بخراسان رود و برادر بوالحسن عراقی با همه لشکر کرد و عرب به هرات بباشد تا بوالحسن در اثر وی دررسد و همگان گوش بمثال حاجب بزرگ دارند و بحکم مشاهدت یکدیگر کار میکنند و صاحب دیوان خراسان سوری مال لشکر روی میکند تا لشکر را بینوائی نباشد و خراسان از ترکمانان خالی کرده شود بزودی. و روز دوشنبه چهاردهم ماه ربیع الآخر امیر برنشست و بصحرا رفت و بر بالایی بایستاد با تکلفی هر کدام عظیمتر. و خداوندزاده امیر مودود و خواجهٔ بزرگ و جمله اعیان دولت پیش خدمت ایستاده، سوار و پیاده همه آراسته و با سلاح تمام و پیلان مست خیاره بسیار در زیر برگستوان و عماریها و پالانها. و از آن جمله آنچه خراسان را نامزد بودند از لشکر جدا جدا فوج فوج بایستادند هر طایفه. و حاجب بزرگ سُباشی تکلفی عظیم کرده بود چنانکه امیر بپسندید، و همچنان بوالحسن عراقی و دیگرمقدمان، و نماز پیشین کرده از این عرض بپرداختند.
و دیگر روز شبگیر برادر عراقی با لشکر کرد و عرب برفت. و سدیگر روز حاجب سُباشی با لشکری که با وی نامزد بود برفت. و کدخدایی لشکر و انهای لشکر امیر سعید صراف را فرمود و مثالها بیافت و بر اثر حاجب برفت. و گفتند عارضی باید این لشکر را مردی سدید و معتمد که عرض میکند و مال به لشکر به برات او دهند و حل و عقد و اثبات و اسقاط بدو باشد که حال در خراسان میگردد و به هر وقت ممکن نگردد که رجوع به حضرت کنند. اختیار بر بوسهل احمد على افتاد و استادش خواجه {ص۶۵۱} بوالفتح رازی عارض وی را پیش امیر فرستاد، و وزیر وی را بسیار بستود، و امیر در باب وی مثالهای توقیعی فرمود، و نامهٔ وی نبشتم من که بوالفضلم، و وی نیز برفت. و سخت وجیه شد در این خدمت، و چون حاجب بزرگ را در خراسان آن خلل افتاد، چنانکه بیارم، این آزادمرد را مالی عظیم و تجملی بزرگ بشد و بدست ترکمانان افتاد و رنجهای بزرگ رسانیدندش و مالی دیگر بمصادره بداد و آخر خلاص یافت و بحضرت بازآمد و اکنون بر جای است که این تصنیف میکنم و رکنی است قوی دیوان عرض را؛ و البته از صف شاگردی زاستر نشود لاجرم تنآسان و فرد میباشد و روزگار کرانه میکند و کس را بر وی شغل نیست اگر عارضی معزول شود و دیگری نشیند. و همه خردمندان این اختیارکنند که او کرده است. او نیز برفت و به حاجب بزرگ پیوست، و همگان سوی خراسان کشیدند.
و روز پنجشنبه نهم جمادى الأولى امیر به شکار برنشست و به دامنِ مروالرّود رفت. و دوشنبه سیزدهم این ماه بباغ بزرگ آمد. و روز شنبه هفدهم جمادی الأخرى از باغ بزرگ به کوشک در عبدالأعلى بازآمد.و دیگر روز از آنجا بشکار شیر رفت بترمذ و هفت روز شکاری نیکو برفت؛ و بکوشک بازآمد. روز شنبه غرهٔ رجب از شهر بلخ برفت بر راه حضرت غزنین. و روز آدینه بیست و یکم ماه بسلامت و سعادت به دارالملک رسید و به کوشک کهن محمودی به افغانشال بمبارکی فرود آمد.
و کوشک مسعودی راست شده بود؛ چاشتگاهی برنشست و آنجا {ص۶۵۲} رفت و همه بگشت و به استقصا بدید و نامزد کرد خانههای کارداران را و وثاقهای غلامان سرایی را و دیوانهای وزیر و عارض و صاحب دیوان رسالت و وکیل را، پس به کوشک کهن محمودی بازآمد. و مردم به شتاب در کارها افتاد و هر کسی جای خویش راست میکرد و فرّاشان جامههای سلطانی میافکندند و پردهها میزدند. و چنین کوشک نشان ندهند هیچ جای، و هیچ پادشاه چنین بنا نفرمود و همه به دانش و هندسهٔ خویش ساخت و خطهای او کشید به دست عالی خویش، که در چنین ادوات خصوصا در هندسه آیتی بود رضی الله عنه. و این کوشک بچهار سال برآوردند و بیرون مال که نفقات کرد حشر و مردِ بیگاری به اضعاف آن آمد، چنانکه از عبدالملک نقاش مهندس شنودم که روزی پیش سرهنگ بوعلی کوتوال گفت هفت بار هزار هزار درم نبشته دارم که نفقات شده است؛ بوعلی گفت «مرا معلوم است که دوچندین حشر و بیگاری بوده است؛ و همه به علم من بود.» و امروز این کوشک عالمی است، هر چند بسیار خلل افتاده است، گواه بناها و باغها بسنده باشد. و بیست سال است تا زیادتها میکنند بر بناها، و از بناهای آن نیز چند چیز {ص۶۵۳} نقص افتاده است. همیشه این حضرت بزرگ و بناهای نامدار ماناد و برخوردار از آن سُکّان بحق محمد و آله.
امیر رضی الله عنه روز سهشنبه پنج روز مانده از ماه رجب بدین کوشک نو آمد و آنجا قرار گرفت. و روز دوشنبه نهم شعبان چندتن را از امیران فرزندان ختنه کردند. و دعوتی بزرگ ساخته بودند و کاری باتکلّف کرده و هفت شبان روز بازی آوردند و نشاط شراب بود و امیر به نشاط این جشن و کلوخانداز، که ماه رمضان نزدیک بود. بدین کوشک و بدین باغها تماشا میکرد و نشاط شراب میبود.
پس ماه روزه را کار بساختند و روز دوشنبه روزه گرفتند. و روز آدینه پنجم آن ماه اخبار پوشیده رسید از خوارزم سخت مهم که این نواحی بر اسمعیل خندان پسر خوارزمشاه آلتونتاش قرار گرفت و جملهٔ آن غلامان که برادرش را کشته بودند بدست آوردند و بزودی بکشتند و همچنان هر کس که از خواجهٔ بزرگ احمد عبدالصمد بود و دیگر پسرش نیز بکشتند. و خطبه بر امیرالمؤمنین کردند و بر خندان. و همه کارها شُکرِ خادم دارد. و راهها فروگرفتهاند. و از ترکمانان رسولان نزدیک او پیوسته است و از آن وی سوی ایشان. امیر بدین خبر سخت اندیشمند شد و فرمود تا برادرش رشید را به غزنین بازداشتند، و دختران خوارزمشاه را گفت تعرض نباید نمود.
و روز چهارشنبه عید کردند سخت به رسم و باتکلف، و اولیا و حشم را به خوان فرود آوردند و شراب دادند. در روز یکشنبه پنجم شوال {ص۶۵۴} امیر بشکار پره رفت با خاصگان لشکر و ندیمان و مطربان و بسیار شکار رانده بودند، و به غزنین آوردند مُجمّزان هر کسی از محتشمان دولت را. و روز یکشنبه نوزدهم ماه بباغ صدهزاره آمد. و یکشنبه دیگر بیست و ششم شوال بوالحسن عراقی دبیر که سالارِ کُرد و عرب بود سوی هرات رفت بر راه غور با ساخت و تجمّلی سخت نیکو و حاجب سُباشی پیشتر با لشکر بخراسان رفته بود و جبال نیز بدین سبب شوریده گشته.
و روز شنبه سوم ذی القعده خداوندزاده امیر مجدود خلعت پوشید به امیری هندوستان تا سوى لوهور رود خلعتی نیکو چنانکه امیران را دهند [خاصه] که فرزند چنین پادشاه باشد، و وی را سه حاجب باسیاه دادند. و بونصر پسر بوالقاسم علی نوکی از دیوان ما با وی به دبیری رفت و سعد سلمان به مستوفی، و حل و عقد سرهنگ محمد بستد. و با این ملکزاده طبل و علم و کوس و پیل و مهد بود. و دیگرروز پیش پدر آمد رضی الله عنهما تعبیه کرده به باغ پیروزی، و سلطان در کنارش گرفت و وی رسم خدمت و وداع بجای آورد و برفت. و رشید پسر خوارزمشاه را با بند بر اثر وی ببردند تا به لهور شهربند باشد.
و روز پنجشنبه هشتم ذی القعده نامه رسید از ری با سه سوار مبشّر که علاءالدوله پسر کاکو را از لشکر منصور هزیمت افتاد و آن {ص۶۵۵} نواحی جبال آرام گرفت و سواری چند ترکمانان کز خراسان سوی خود نواخته بود و زر داده سوی خراسان بازگشتند بر راه طبس. امیر برسیدن این خبر شادمانه شد و بوق و دهل زدند و مبشران را خلعت دادند و بگردانیدند و بسیار چیز یافتند. و جوابها نبشته آمد به احماد خواجه عمید عراق بوسهل حمدوی و تاش سپاهسالار و گفته شد که اینک رایت ما حرکت خواهد نمود جانب بُست و از آنجا به هرات آییم و حالها دریافته آید. و مبشران بازگشتند. و وصف این جنگها از آن نمی نویسم که تاریخ از نسق نیفتد و شرح هرچه به ری و جبال رفت همه در بابی مفصل بخواهد آمد از آن وقت باز که بوسهل به ری رفت تا بنشابور بازآمد و ری و جبال از دست ما بشد؛ در آن باب همه حالها مقرر گردد.
و روز شنبه بیست و چهارم ذی القعده مهرگان بود؛ امیر رضی الله عنه به جشن مهرگان بنشست. نخست در صفهٔ سرای نو در پیشگاه، و هنوز تخت زرین و تاج و مجلسخانه راست نشده بود. که آن را زرگران در قلعت راست میکردند و پس ازین به روزگار دراز راست شد و آن را روزی دیگر است چنانکه نبشته آید بجای خویش. و خداوندزادگان و اولیا و حشم پیشآمدند و نثارها کردند و بازگشتند. و همگان را در آن صفهٔ بزرگ که بر چپ و راست سرای است به مراتب بنشاندند. و هدیهها آوردن گرفتند از آن والی چغانیان و باکالیجار والی گرگان – که چون بوالحسن عبدالجلیل از آن ناحیت بازگشت و خراسان مضطرب شد صواب چنان دید که باکالیجار را استمالت کند تا بدست بازآید و رسولی آمد و از اینجا معتمدی رفت و از سر مواضعتی نهاده آمد. باکالیجار هر چند آزرده و زده و کوفته بود باری بیارامید و از جهت وی قصدی نرفت و {ص۶۵۶} فسادی پیدا نیامد – و از آنِ والی مکران و صاحب دیوان خراسان سوری و دیگر عمّال اطراف ممالک؛ و نیک روزگار گرفت تا آنگاه که ازین فراغت افتاد. پس امیر برخاست و به سرایچهٔ خاصّه رفت و جامه بگردانید و بدان خانهٔ زمستانی به گنبذ آمد که بر چپ صفهٔ بار است – و چنان دو خانه، تابستانی به راست و زمستانی به چپ، کس ندیده است و گواه عدل خانهها بر جای است که بر جای باد، بباید رفت و بدید – و این خانه را آذین بسته بودند سخت عظیم و فراخ و آنجا تنور[ی] نهاده بودند که به نردبان فراشان بر آنجا رفتندی و هیزم نهادندی. و تنور بر جای است. آتش در هیزم زدند و غلامان خوانسالار با بلسکها درآمدند و مرغان گردانیدن گرفتند و خایه و کَواژه و آنچه لازمه روز مهرگان است ملوک را از سوخته و برگان روده میکردند. و بزرگان دولت بمجلس حاضر آمدند و ندیمان نیز بنشستند و دست بکار کردند و خوردنی على طریق الإستلات میخوردند. و شراب روان شد به بسیار قدحها و بلبلهها و ساتگینها. و مطربان زدن گرفتند و روزی بود چنان که چنین پادشاه پیش گیرد، و وزیر شراب {ص۶۵۷} نخوردی، یک دو دور شراب بگشت او بازگشت. و امیر تا نزدیک نماز پیشین ببود چندانکه ندیمانِ بیرونی بازگشتند پس بصفهٔ نائبان آمد که از باغ دور نیست و آنجا مجلسی خسروانی ساخته بودند و ندیمان خاص و مطربان آنجا آمدند و تا نماز دیگر ببود پس از آن بازگشتند.
و روز یکشنبه نهم ذی الحجه و دوم روز از آن عید کردند و امیر رضی الله عنه بدان خضرا آمد که بر زبرِ میدان است روی به دشت شابهار و بایستاد و نماز عید کرده آمد و رسم قربان بجای آورده شد و امیر از خضرا بزیر آمد و در صفهٔ بزرگ که خوان راست کرده بودند بنشست و اولیا و حشم و بزرگان را به خوان فرود آوردند و بر خوان شراب دادند و بازگردانیدند.
دیگر روز امیر بار داد و پس از بار با وزیر و اعیان دولت خالی کرد و پس از مناظرهٔ بسیار قرار گرفت که امیر بر جانب بُست رود و وزیر با وی باشد تا اگر حاجت آید رایت عالی به هرات رود و اگر نه وزیر را بفرستد. و خداوندزاده امیر مودود و سپاهسالار على عبدالله مثال یافتند تا با مردم خویش و لشکری قوی سلطانی به بلخ روند و آنجا مقیم باشند تا همه خراسان مشحون باشد به بزرگان و حشم؛ و بازگشتند و کارها راست {ص۶۵۸} کردند. و دیگر روز امیر بر پیل نشست و با خاصگان به دشت شابهار بایستاد تا فرزند عزیز و سپاهسالار و لشکر آراسته پیش آمدند تعبیهکرده و بگذشتند و این دو محتشم و مقدمان رسم خدمت بجای آوردند و سوی بلخ رفتند – و خلعت یافته بودند پیش از آنکه برفتند – و امیر به سعادت به کوشک آمد.
و امیر سعید را خلعتی فاخر راست کرده بودند، بپوشید و پیش آمد و سلطان او را بنواخت و مثال داد تا بغزنین مقام کند به کوشک خواجهٔ بزرگ ابوالعباس اسفرایینی به دیهِ آهنگران. و بقلعت سرهنگ بوعلى کوتوال را خلعت دادند و مثال یافت تا پیشِ کارِ فرزند و کارهای غزنین باشد. و فقیه نوح را این سال ندیمیِ خداوندزاده فرمود سلطان، و وی مردی است که حال او در وجاهت امروز پوشیده نیست و دوست من است، این مقدار از حال او بازنمودم و بر اثر دیگر نمایم بر رسم تاریخ که حالها بگردد. و خواجه محمد منصور مشکان را رحمه الله علیه هم ندیمی وی فرمودند. و سلطان این فرزند را برمیکشید و در باب تجمل و غلامان و آلت و حاشیت و خدمتکاران وی زیادتها میفرمود، و مینمود که او را دوستتر دارد. پدر دیگر خواست و خدای عزوجل دیگر، که پادشاهزاده به کودکی و جوانی گذشته شد، چنانکه بیارم بر اثر، و تخت ملک پس از پدر مودود یافت و کینهٔ او این شیر بچه بازخواست. و همه رفتهاند خدای عزوجل بر ایشان رحمت کناد و سلطان معظم ابراهیم را بقا باد بحق محمد و آله اجمعین.
{ص۶۵۹} چون امیر مسعود ازین کارها فارغ شد سرایپرده بر راه بُست بزدند و از غزنین حرکت کرد روز پنجشنبه سیزدهم ذوالحجه [و] در تگینآباد [آمد] روز چهارشنبه بیست و ششم این ماه؛ و هفت روز آنجا مشغول بود به نشاط و شراب و پس سوی بُست کشید. والله اعلم.