کتابخانه دیجیتال


    با دو بار کلیک روی واژه‌ها یا انتخاب متن و کلیک روی آنها می‌توانید آنها را در لغتنامه ی دهخدا جستجو کنید

    چون بازگشتند وزیر بونصر را گفت بسیار خاموش بودی و سخن نگفتی و چون بگفتی سنگِ منجنیق بود که در آبگینه‌خانه انداختی. گفت چه کنم؟ مردی ام درشت‌سخن و با صفرای خود بس نیایم، و از من آن نشنود این خداوند که تو گفتی و حادثه‌یی بدین صعبی بیفتاد. تا مرا زندگانی است تلخی این از کامم نشود. و نکرده بودم خوی بمانندِ این واقعه درین دولت بزرگ. نخست خداوند خواجهٔ بزرگ را گویم پس دیگران را: از بهر نگاه‌داشتِ دل خداوند سلطان را تا جُرحٌ على جُرح نباشد بر دل وی خوش میکردند و من نیز سری می‌جنبانیدم و آری میکردم چه چاره نبود، در من پیچید که بونصر تو چه گویی؟ و تکرار و الحاح کرد؛ چه کردمی که سخنی راست نگفتمی و نصیحتی راست نکردمی تا مگر دست از استبداد بکشد و گوش بکارها بهتر دارد؟» همگان گفتند جزاک الله خیرا، سخت نیکو گفتی و میگویی. و بازگشتند.

    و من پس از آن از خواجه بونصر پرسیدم که آن چه سخن بود که رفت که چنان هول آمده بود قوم را؟ گفت «همگان عشوه‌آمیز سخنی میگفتند و کاری بزرگ‌افتاده سهل میکردند چنانکه رسم است که کنند، {ص۶۳۴}

    و من البته دم نمیزدم و از خشم بر خویشتن می‌پیچیدم و امیر انکار میآورد گفتم زندگانی خداوند دراز باد هر چند حدیث جنگ نه پیشهٔ من است و چیزی نگفتم نه آن وقت که لشکر گسیل کرده میآمد و نه اکنون که حادثه‌یی بزرگ بیفتاد، اکنون چون خداوند الحاح میکند بی‌ادبی باشد سخن ناگفتن. دل بنده پر زحیر است، و خواستم که مرده بودمی تا این روز ندیدمی. امیر گفت بی‌حشمت بباید گفت که ما را بر نصیحت تو تهمتی نیست. گفتم زندگانی خداوند دراز باد یک چندی دست از شادی و طرب می‌باید کشید و لشکر را پیش خویش عرضه کرد و این توفیرها که این خواجه عارض می‌پندارد که خدمت است که میکند برانداخت و دل لشکر را دریافت و مردمان را نگاه داشت، که مالهای بزرگ امیر ماضی بمردان مرد فراز آورده است، اگر مردان را نگاه داشته نیاید مردان آیند و العیاذ بالله و مالها ببرند و بیم هر خطری باشد. و بنده داند که خداوند را این سخن ناخوش آید و سخن حق و نصیحت تلخ باشد اما چاره نیست، بندگان مشفق بهیچ حال سخن باز نگیرند. امیر گفت «همچنین است که گفتی و مقرر است حال مناصحت و شفقت تو.» و از هر گونه سخن رفت و قرار دادند که رسولی فرستاده آید، و پیش ازین بایست فرستاد تا این آب ریختگی نبودی و من بهیچ گونه راه بدین کار نمیبرم و ندانم تا عاقبت چون خواهد شد. والله ولیّ الکفایه بمنه.»

    {ص۶۳۵}

    و روز آدینه شش روز مانده از شعبان نامه رسید از غزنین بگذشته شدن بوالقاسمِ علىِ نوکی رحمه الله علیه پدرِ خواجه بونصر که امروز مشرف مملکت است در همایون روزگار سلطان معظم ابوالمظفر ابراهیم ابن ناصر دین الله مسعود رضی الله عنهم، و شغل برید که بوالقاسم داشت امیر رضی الله عنه درین دوسال به حسین پسر عبدالله دبیر داده بود و اشراف غزنین بَدَلِ آن به بوالقاسم مفوض شد، نه از خیانتی که ظاهر شد بلکه حسین بریدی بخواست: و پسرِ صاحب دیوان رسالتِ امیر محمود رضی الله عنه بود و بهرات وزارت این خداوند کرده بروزگار پدر، شرم داشت او را اجابت ناکردن، بریدی بدو داد و اشراف که مهم‌تر بود ببوالقاسم. و من ناچار چنین حالها شرح کنم تا داد مهتران و پیران این خاندان بزرگ داده باشم و حق ممالحت که با ایشان دارم بگزارده.

    و پس ازین هزیمتیان آمدن گرفتند، و بر هر راهی می‌آمدند، شکسته‌دل و شرم‌زده. و امیر فرمود تا ایشان را دل دادند و آنچه رفت بقضا بازبستند. و با مقدمان امیر بمشافهه عتابهای درشت میکرد مخالفت کردن سالار را و ایشان عذر می‌بازنمودند. و از حاجب نوشتگین ولوالجی شنودم که پیش خواجه بونصر میگفت که وی را تنها دو بار هزار هزار درهم زیادت شده است. و سالار بگتغدی نیز بیامد و حال بمشافهه بازنمود با امیر و گفت اگر مقدمان نافرمانی نکردندی همه ترکستان را بدین لشکر بتوانستمی زد. امیر گفت رضی الله عنه که مارا این حال مقرر {ص۶۳۶} گشته است و خدمت و مناصحت تو ظاهر گشته است. و غلامان سرایی نیز دررسیدند شکسته و بسته اما بیشتر همه سوار.

    و این نخست وهنی بود بزرگ که این پادشاه را افتاد. و پس ازین وهن بر وهن بود تا خاتمت که شهادت یافت و ازین جهان فریبنده با درد و دریغ رفت چنانکه شرح کنم همه را بجایهای خویش ان شاء الله عزوجل. و چگونه دفع توانستی کرد قضای آمده را که در علم غیب چنان بود که سلجوقیان بدین محل خواهند رسید، یفعل الله ما یشاء و یحکم ما یرید. و دولت همه اتفاق خوب است و کتب سیر و اخبار بباید خواند که عجائب و نوادر بسیار است و بسیار بوده است ازین گونه، تا زود زود زبان فرا این پادشاه محتشم دراز کرده نیاید و عجزی بدو بازبسته نشود هر چند درو استبدادی قوی بود و خطاها رفتی در تدبیرها و لکن آن همه از ایزد عزذکره باید دانست که هیچ بنده بخویشتن بد نخواهد. و پس از آن که این جنگ ببود همه حدیث ازین میگفت و با عارض بوالفتح رازی تنگدلی میکرد و لشکر را مینواخت و کارهای ایشان می‌بازجست خاصه از آن این قوم که بجنگ رفته بودند، که بیشتر آن بودند که ساز و ستوران از دست ایشان بشده بود.

    و ماه رمضان فراز آمد و روزه گرفتند. و از آن منهیان که بودند پوشیده بنسا نامه‌های ایشان رسید، و نبشته بودند که چندان آلت و نعمت و ستور و زر و سیم و جامه و سلاح و تجمل بدست ترکمانان {ص۶۳۷} افتاد که در آن متحیر شدند و گفتی باورشان می‌نیاید که چنین حال رفته است. و چون ایمن شدند مجلسی کردند و اعیان و مقدمان و پیران در خرگاهی بنشستند و رای زدند و گفتند که نااندیشیده و نابیوسان چنین حالی رفت، و پیش خویش برایستادن مُحال باشد و این لشکر بزرگ را نه ما زدیم، اما بیش از آن نبود که خویشتن را نگاه میداشتیم، و از بی‌تدبیری ایشان بوده است و خواست ایزد عز ذکره که چنین حال برفت تا ما بیکبارگی ناچیز نشدیم و نااندیشیده چندین نعمت و آلت بدست ما آمد و درویش بودیم توانگر شدیم؛ و سلطان مسعود پادشاهی بزرگ است و در اسلام چندِ او دیگر نیست و این لشکرِ او را از بی‌تدبیری و بی‌سالاری چنین حال افتاد؛ سالاران و لشکر بسیار دارد ما را بدانچه افتاد غرّه نباید شد و رسولی باید فرستاد و سخن بنده‌وار گفت و عذر خواست که سخن ما همان است که پیش ازین بود و چه چاره بود ما را از کوشش چون قصد خانها و جانها کردند، تا چه جواب رسد که راه بکار خویش توانیم برد.

    چون ازین نامه‌ها واقف گشت امیر لختی بیارامید و در خلوت با وزیر بگفت، وزیر گفت این تدبیر نیست تا چه کنند که بهیچ حال روا نیست ما را با ایشان سخن جز بشمشیر گفتن. و ناصواب بود لشکر فرستادن. و درین ابواب بونصر گواه من است که با وی گفته بودم، اما {ص۶۳۸} چون خداوند ضجر شد و هر کسی سخنی نااندیشیده میگفت جز خاموشی روی نبود. تا پس ازین چه تازه گردد.

    و دُمادُم این ملطفه‌های منهیان، رسول به درگاه آمد از آنِ ترکمانان سلجوقی مردی پیر بخاری دانشمند و سخن‌گوی. نامه‌یی داشت بخواجهٔ بزرگ سخت بتواضع نبشته و گفته که ما خطا کردیم در متوسط و شفیع و پایمرد سوری را کردن. که وی متهوّر است و صلاح و عاقبت خوب نگاه نداشت. لاجرم خداوند سلطان را بر آن داشت که لشکر فرستاد و معاذالله که ما را زهرهٔ آن بود که شمشیر کشیدیمی بر روی لشکر منصور، اما چون درافتادند چون گرگ در رمه، و زینهاریان بودیم، [و] قصد خانه‌ها و زن و فرزند ما کردند چه چاره بود از دفع کردن، که جان خوش است. اکنون ما بر سخن خویشیم که در اول گفته بودیم، و این چشم‌زخمی بود که افتاد بی مرادِ ما. اگر بیند خواجهٔ بزرگ بحکم آنکه ما را بخوارزم نوبت داشته است بروزگار خوارزمشاه آلتونتاش و حق نان و نمک بود، بمیان این کار درآید و پایمرد باشد و دل خداوند سلطان را خوش کند تا عذر ما پذیرفته آید و این کسِ ما را با جوابِ نامه بازگردانیده شود بر قاعده‌یی که دل ما بر آن قرار گیرد تا نکوهش کوتاه گردد. و اگر معتمدی با این کسِ ما فرستد خواجهٔ بزرگ از آن خویش هم نیکوتر باشد تا سخن ما بشنود و مقرر گردد که ما بندگانیم و جز صلاح نمیجوییم.

    خواجهٔ بزرگ این نامه بخواند و سخن رسول بشنید هم فراخور نامه بلکه تمامتر. مثال داد تا رسول را فرود آوردند و این حال بتمامی با امیر بگفت در خلوتی که کردند و اعیان حاضر آمدند. و امیر را این {ص۶۳۹} تقرّب ناخوش نیامد و بر آن قرار دادند که قاضی بونصر صینی را فرستاده آید با این دانشمند بخاری تا برود و سخن اعیان ترکمانان بشنود و اگر زرقی نیست و راه به دیهی می‌برد آنچه گفته‌اند، در خواهد تا با وی رسولان فرستند و سخن گشاده بگویند و قاعده‌یی راست نهاده شود چنانکه دلها قرار گیرد. و از پیش امیر بازگشتند برین جمله. وزیر و صاحب دیوان رسالت خالی بنشستند و چنان نمودند که بسیار جهد کرده آمد تا دل خداوند سلطان نرم کرده شد تا این عذر پذیرفت و این رسول از معتمدان آن درگاه است باید که وی را پخته بازگردانیده آید تا این کارهای تباه‌شده به صلاح باز آید.

    و ناچار حال این صینی بازنمایم تا شرط تاریخ بجای آورده باشم: این مردی بود از دُهاه الرّجال با فضلی نه‌بسیار و نه عشوه و زرق با وی. و پدرش امیر محمود را رضی الله عنه مؤدبی کرده بود به گاه کودکی قرآن را و امیر عادل رحمه الله را پیشنماز بوده و آنگاه از بدخویی خشم گرفته و به ترکستان رفته و آنجا به اوزکند قرار گرفته و نزدیک ایلگِ ماضی {ص۶۴۰} جاه‌گونه‌یی یافته و امیر محمود در نهان وی را منهی ساخته و از جهت وی بسیار فائده حاصل شده. بونصر صینی بدین دو سبب حالتی قوی داشت. به آخر روزگار امیر محمود اشراف درگاه بدو مفوّض شد و صینی شغل را قاعده‌یی قوی نهاد، و امیر مسعود به ابتدای کار این شغل بر وی بداشت و از تبسّط و تسحُّب او دل بر وی گران کرد و شغل به بوسعید مشرف داد و صینی را زعامت طالقان و مرو فرمود؛ و وی پسر خویش را آنجا فرستاد به نیابت و با ما میگشت در همه سفرها. و آخر کارش آن بود که به روزگار مودودی بوسهل زوزنی بحکم آنکه با او بد بود او را در قلعتی افکند به هندوستان بصورتی که در باب وی فراکرد تا از وی بساختند و آنجا گذشته شد. و حدیث مرگ او از هر لونی گفتند، از حدیث فقّاع و شراب و کباب و خایه، و حقیقت آن ایزد عزذکره تواند دانست. و از این قوم کس نمانده است، و قیامتی خواهد بود و حسابی بی‌محابا و داوری عادل و دانا، و بسیار فضیحتها که ازین زیر زمین برخواهدآمد! ایزد عزذکره صلاح به ارزانی داراد بحق محمد و آله اجمعین.

    و قاضی صینی را صلتی نیکو فرمود امیر و وی را پیش خواند و به مشافهه پیغام داد درین معانی به مشهد وزیر و صاحب دیوان رسالت. و بازگشت و کار بساخت. و پیر بخاری را صلتی دادند و وزیر او را بخواند {ص۶۴۱} و آنچه گفتنی بود جواب پیغامها با او بگفت. و از نشابور برفتند روز پنجشنبه دوم ماه رمضان، و آنجا مدتی بماند. و با صینی قاصدان فرستاده بودیم بیامدند و نامه‌ها آوردند بمناظره در هر بابی که رفت، و جوابها رفت تا بر چیزی قرار گرفت. و صینی بنشابور آمد روز چهارشنبه ده روز مانده از شوّال، و با وی سه رسول بود از ترکمانان یکی از آنِ یبغو و یکی از آنِ طغرل و یکی از آنِ داود، و دانشمند بخاری با ایشان. و دیگر روز ایشان را بدیوان وزارت فرستادند و بسیار سخن رفت و تا نماز دیگر روزگار شد، و با امیر سخن به پیغام بود، آخر قرار گرفت بدانکه ولایت نسا و فراوه و دهستان بدین سه مقدم داده آید و ایشان را خلعت و منشور و لوا فرستاده شود و صینی برود تا خلعت بدیشان رساند و ایشان را سوگند دهد که سلطان را مطیع و فرمان‌بردار باشند و بدین سه ولایت اقتصار کنند و چون سلطان ببلخ آید و ایشان ایمن شوند یک تن ازین سه مقدّم آنجا بدرگاه آید و بخدمت بباشد. و رسولدار رسولان را بخوبی فرود آورد. و استادم منشورها نسخت کرد، و تحریر آن من کردم، دهستان بنام داود و نسا بنام طغرل و فراوه بنام یبغو، و امیر آن را توقیع کرد. و نامه‌ها نبشتند از سلطان و این مقدمان را دهقان مخاطبه کردند. و سه خلعت بساختند چنانکه رسم والیان باشد: کلاه دوشاخ و لوا و جامهٔ دوخته برسم ما، و اسب و استام و کمر به‌زر هم به رسم ترکان و جامه‌های نابریده از هر دستی هریکی را سی‌تا. دیگر روز رسولان را بخواند و خلعت دادند و صلت. و روز آدینه پس از نماز، هشت روز مانده {ص۶۴۲} از شوال، صینی و این رسولان از نشابور برفتند سوی نسا. و امیر لختی ساکن‌تر شد و دست بنشاط و شراب برد که مدتی دراز بود تا نخورده بود.

    و درین هفته نامه‌ها رسید از سپاه‌سالار علىِ عبدالله وصاحب‌برید بلخ بوالقاسم حاتمک که: پسران علی تگین چون شنودند که سالار بگتغدی و لشکر ما بناکام از نسا بازگشتند دیگرباره قصد چغانیان و ترمذ خواستند که کنند، و دو سه منزل از سمرقند برفته بودند، خبر رسید ایشان را که والی چغانیان امیر بوالقاسم مردم بسیار فراآورده است از کنجینه و کمیجیان و سپاه‌سالار على به بلخ رسید با لشکری گران و قصد آب جیحون گذشتن دارد بازگشتند و آن تدبیر باطل کردند. جواب رفت که کار ترکمانان سلجوقی که به نسا بودند قرار یافت و بندگی نمودند و بدانستند که آنچه رفت از بازگشتن حاجب بگتغدی نه از هنر ایشان بود؛ و از حسن رای ما خلعت و ولایت یافتند و بیارامیدند و مقدمی بخدمت درگاه خواهد آمد، و ما به نشابور چندان مانده‌ایم تا رسول ما بازرسد. و مهرگان نزدیک است، پس از مهرگان از راه هرات سوی بلخ آییم تا زمستان آنجا بباشیم و پاسخ این تهوّر داده آید بأذن الله عز وجل.

    روز دوشنبه شانزدهم ذوالقعده مهرگان بود، امیر رضی الله عنه {ص۶۴۳} بامداد به جشن بنشست اما شراب نخورد. و نثارها و هدیه‌ها آوردند از حد و اندازه گذشته و پس از نماز نشاط شراب کرد و رسم مهرگان تمامی بجای آوردند سخت نیکو با تمامی شرایط آن.

    و صینی از پیش سلجوقیان بیامد؛ و در خلوت با وزیر و صاحب دیوان رسالت گفت که سلطان را عشوه دادن مُحال باشد، این قوم را بر بادی عظیم دیدم اکنون که شدم، و مینماید که در ایشان دمیده‌اند. و هر چند عهدی کردند، مرا که صینی ام بر ایشان هیچ اعتماد نیست. و شنودم که بخلوتها استخفاف کردند و کلاههای دوشاخ را بپای بینداختند. و سلطان را کار رفتن سوی هرات پیش نبایدگرفت به جد، نباید که خللی افتد، من از گردن خویش بیرون کردم. وزیر گفت «چه مُحال میگویی؟ سرای‌پرده بیرون برده‌اند و فردا بخواهد رفت. اما فریضه است این نکته بازنمودن. اگر می‌برود باری لشکری قوی اینجا مرتب کند و مقیم شوند.» و پیغام داد سوی امیر درین باب خواجه بونصر را، و وی برفت و با امیر بگفت؛ امیر جواب داد که «نه همانا که از ایشان خلاف آید. و اگر کنند تدبیر کار ایشان بواجبی فرموده آید، که اینجا بیش ازین ممکن نیست مقام کردن که کار علف سخت دشخوار شده است. و قدِر حاجب را با خیلها و هزار سوارِ تفاریق بنشابور باید ماند با سوری صاحب‌دیوان، و وی نیز مردم بسیار دارد، و به سرخس لشکر است، و {ص۶۴۴} همچنان بقاین و هرات نیز فوجی قوی یله کنیم؛ و همگنان را باید گفت تا گوش به اشارت صاحب‌دیوان دارند و اگر حاجت آید و ایشان را بخواند بزودی بدو پیوندد. و ما از بلخ بحکم آنکه نامه‌های منهیان میخوانیم از حال این قوم تدبیرهای دیگر فرموده آید، که مسافت دور نیست. خواجه را باید گفت تا آنچه فرموده‌ایم امروز تمام کند که به همه حال ما فردا حرکت خواهیم کرد.» بونصر بیامد و با وزیر بگفت. و همه تمام کردند.

    و امیر مسعود رضی الله عنه دیگر روز یوم الأحد التاسع عشر من ذی القعده از نشابور برفت و سلخ این ماه به هرات آمد. و از هرات روز یکشنبه ششم ذی الحجه بر راه بون و بغ و بادغیس برفت. و درین راه سخت شادکام بود و بنشاط شراب و صید مشغول. و سالار تلک به مروالرّود پیش آمد و خدمت کرد از جنگ احمد ینالتگینِ عاصیِ مغرور با ظفر و نصرت بازگشته. و با وی لشکری بود سخت آراسته و بسیار مقدمان با علامت و چتر. و تمک هندوی با تلک همراه بود و تلکی دیگر بود، امیر وی را بسیار بنواخت و نیکوییها گفت و امیدها کرد، و همچنان پیشروان هندوان را. و بر بالایی بایستاد تا لشکر هندو سوار و پیاده بر وی بگذشت آهسته، و نیکو لشکری بود. و پیلان را نیز بگذرانیدند پنجاه و پنج که بخراج ستده بودند از تُکّران. امیر را سخت خوش آمد این لشکر. و در حدود گوزگانان خواجه بونصر را گفت: مسعودِ محمدِ لیث برنایی {ص۶۴۵} شایسته آمد و خدمتهای پسندیده کرد بر جانب ری و در هر چه فرمودیم وی را معتمد یافتیم؛ وی را بدیوان رسالت باید برد. بونصر گفت فرمان‌بردارم، و وی مستحق این نواخت هست. وی را بدیوان آوردند.

شما می توانید این مطلب را با صدای خود ضبط کنید و برای دیگران به یادگار بگذارید.

کافی ست فایل مورد نظر را انتخاب کنید و برای ما ارسال کنید. صوت شما پس از تایید ، در سایت نمایش داده خواهد شد.

توجه داشته باشید که برای هر مطلب فقط یک فایل می توانید ارسال کنید و با هر بار ارسال ، فایل های قبلی حذف خواهند شد.

یک فایل آپلود کنید
فرمت های mp3 و wav پذیرفته می شوند.

نظرات

Captcha