کتابخانه دیجیتال


    با دو بار کلیک روی واژه‌ها یا انتخاب متن و کلیک روی آنها می‌توانید آنها را در لغتنامه ی دهخدا جستجو کنید

    و امیر مسعود رضی الله عنه از گرگان برفت روز پنجشنبه یازدهم ماه رجب و بنشابور رسید روز دوشنبه هشت روز مانده ازین ماه. و به باغ شادیاخ فرود آمد. و روز یکشنبه دو روز مانده ازین ماه احمد على نوشتگین گذشته شد بنشابور، رحمه الله علیه، و لکلِّ أجلٍ کتابٌ. و بگذشته شدن او توان گفت که سواری و چوگان و طاب طاب و دیگر آداب این کار مدروس شد. و امیر چون بشهر رسید بگرم کار لشکر میساخت تا به نسا فرستد. و ترکمانان آرامیده بودند تا خود چه رود. و نامه‌های منهیان باورد و نسا بر آن جمله بود که از آن وقت باز که از گرگان برفته بودیم تا بنشابور قرار بود ازیشان خیانتی و دست‌درازی‌یی نرفته است و بنه‌هاشان بیشتر آن است که شاه ملک غارت کرده و ببرده، {ص۶۲۰} و سخت شکسته‌دل‌اند، و آنچه مانده است با خویشتن دارند و بر جانب بیابان برده و نیک احتیاط میکنند به روز و شب و هم جنگ را میسازند و هم صلح را، و به جواب که از سوری رسیده است لختی سکون یافته‌اند؛ و لکن نیک می‌شکوهند. و هرروزی سلجوقیان و ینالیان بر پشت اسب باشند از بامداد تا چاشتگاه فراخ بر بالایی ایستاده و پوشیده تدبیر میکنند، که تا بشنوده‌اند که رایت عالی سوی نشابور کشید نیک می‌ترسند. و این نامه‌ها عرضه کرد خواجه بونصر و امیر دست از شراب بکشید و سخت اندیشه‌مند میبود و پشیمان ازین سفر که جز بدنامی از طبرستان چیزی بحاصل نیامد و خراسان را حال برین جمله. عراقی را بیش زهره نبود که پیشِ وی سخن گفتی در تدبیر ملک.

    و طرفه‌تر آن آمد که بر خواجهٔ بزرگ احمد عبدالصمد امیر بدگمان شد با آن خدمتهای پسندیده که او کرده بود و تدبیرهای راست تا هرون مخذول را بکشتند؛ و سبب عصیان هرون از عبدالجبار دانست پسر خواجهٔ بزرگ و دیگر صورت کردند که او را با اعدا زبانی بوده است، و مراد باین حدیث آمدن سلجوقیان بخراسان است. و از خواجه بونصر شنیدم رحمه الله علیه در خلوتی که با منصور طیفور و با من داشت گفت «خدای عزوجل داند که این وزیر راست و ناصح است و از چنین تهمتها دور، اما ملوک را خیالها بندد و کس باعتقاد و به دل ایشان چنانکه باید راه نبرد و احوال ایشان را درنیابد. و من که بونصرم بحکم آنکه سر و کارم از جوانی باز الى یومنا هذا با ایشان بوده است بر {ص۶۲۲} احوال ایشان واقف‌ترم، هم از قضای آمده است که این خداوند ما بر وزیر بدگمان است تا هر تدبیرِ راست که وی میکند در هر بابی بر ضد میراند، و اذا جاءَ القضاءُ عمىَ البَصر. و چند بار این مهتر را بیازمود و خدمتهای مهم فرمود، با لشکرهای گران نامزد کرد بر جانب بلخ و تخارستان و ختلان و بر وی در نهان موکَّل داشت سالاری محتشم را و خواجه این همه میدانست و از سر آن میگذشت و هیچ نصیحت باز نگرفت. اکنون چون حدیث سلجوقیان افتاده است و امیر غمناک میباشد و مشغول‌دل بدین سبب و میسازد تا لشکر بنسا فرستد، درین معنی خلوتی کرد و از هر گونه سخن میرفت هر چه وزیر میگفت امیر بطعنه جواب میداد. چون بازگشتیم خواجه با من خلوتی کرد و گفت «می‌بینی آنچه مرا پیش آمده است؟ یا سبحان الله العظیم! فرزندی از من چون عبدالجبار با بسیار مردم از پیوستگان کشته و در سر خوارزم شدند تا این خداوند لختی بدانست که من در حدیث خوارزم بی‌گناه‌گونه بوده‌ام. من به هر وقتی که او را ظن افتد و خیال بندد پسری و چندین مردم ندارم که بباد شوند تا او بداند یا نداند که من بی‌گناهم. و از آنِ این ترکمانان طرفه‌تر است و از همه بگذشته، مرا بدیشان میل چرا باشد تا اگر بزرگ گردند پس از آن که مرا بسیار زمین و دست بوسه داده‌اند وزارت خویش بمن دهند؟! بهمه حالها من امروز وزیر پادشاهی ام چون مسعود پسر محمود، چنان دانم که بزرگتر از آن باشم که تا جمعی که مرا بسیار خدمت کرده‌اند وزیر ایشان باشم. و چون حال برین جمله باشد با من دل کجا مانَد و دست و پایم کار چون کند و رأی و تدبیرم چون فراز {ص۶۲۲} آید؟» گفتم زندگانی خداوند دراز باد، این برین جمله نیست، دل چنین جایها نباید برد، که چون بددل و بدگمان باشد و چندین مهم پیش آمده است راست نیاید. گفت ای خواجه مرا می‌بفریبی؟ نه کودک خردم. ندیدی که امروز چند سخن بطعنه رفت؟ و دیر است تا من این میدیدم و می‌گذاشتم اما اکنون خود از حد می‌بگذرد. گفتم خواجه روا دارد اگر من این حال به مجلس عالی رسانم؟ گفت سود ندارد که دل این خداوند تباه کرده‌اند. اگر وقتی سخنی رود ازین ابواب اگر نصیحتی راست چنانکه از تو سزد و آنچه از من دانی براستی بازنمایی روا باشد و آزادمردی کرده باشی. گفتم نیک آمد.

    «از اتفاق را امیر خلوتی کرد و حدیث بلخ و پسران علی تگین و خوارزم و سلجوقیان میرفت، گفتم زندگانی خداوند دراز باد، مهمات را نباید گذاشت که انبار شود، و خوار گرفتن کارها این دل‌مشغولی آورده است. یک چندی دست از طرب کوتاه باید کرد و تن بکار داد و با وزیر رای زد. امیر گفت «چه میگویی؟ این همه از وزیر خیزد که با ما راست نیست» و درایستاد و از خواجهٔ بزرگ گله‌ها کردن گرفت که در باب خوارزم چنین و چنین رفت و پسرش چنین کرد و اینک سلجوقیان را آورد. گفتم زندگانی خداوند دراز باد، خواجه با من درین باب دی مجلسی دراز کرده است و سخن بسیار گفته و از اندازه گذشته نومیدیها نموده. من گفتم او را که روا باشد که این سخنان را بمجلس عالی رسانم؟ گفت اگر حدیثی رود روا باشد اگر از خود بازگویی. اکنون اگر فرمان باشد تا بازگویم. گفت نیک آمد. درایستادم و هر چه وزیر گفته بود بتمامی بازگفتم. زمانی نیک اندیشید پس گفت الحق راست میگوید که خان و مان {ص۶۲۳} و پسر و مردمش همه در سر خوارزم شد و تدبیرهای راست کرد از دل تا آن مغرور برافتاد. گفتم چون خداوند میداند که چنین است و این مرد وزیر است و چند خدمت که وی را فرموده آمد نیکو بسر برد و جان و مال پیش داشت بر وی بدگمان بودن و وی را متهم داشتن فایده چیست؟ که خلل آن بکارهای خداوند بازگردد، که وزیر بدگمان تدبیر راست چون داند کرد؟ که هر چه بیندیشد و خواهد که بگوید بدلش آید که دیگرگونه خواهند شنود جز بر مرادِ وقت سخن نگوید و صواب و صلاح در میان گم شود، امیر رضی الله عنه گفت همچنین است که گفتی و ما را تا این غایت ازین مرد خیانتی پیدا نیامده است. اما گوش ما از وی پر کرده‌اند و هنوز میکنند. گفتم خداوند را امروز مهمات بسیار پیش آمده است، اگر رای عالی بیند دل این مرد را دریافته آید، و اگر پس ازین در باب وی سخنی گویند بی‌وجه بانگ بر آن کس زده آید، تا هوش و دل بدین مرد باز آید و کارهای خداوند نپیچد و نیکو پیش رود. گفت چه باید کرد در این باب؟ گفتم خداوند اگر بیند او را بخواند و خلوتی باشد و دل او گرم کرده آید. گفت ما را شرم آید – خدای عزوجل آن پادشاه بزرگ را بیامرزاد، توان گفت که از وی کریمتر و حلیم‌تر پادشاه نتواند بود – گفتم پس خداوند چه بیند؟ گفت ترا نماز دیگر نزدیک وی باید رفت به پیغام ما و هر چه دانی که صواب باشد و بفراغت دل او بازگردد بگفت، و ما نیز فردا بمشافهه بگوییم چنانکه او را هیچ بدگمانی نماند، {ص۶۲۴} و چون بازگردی مارا بباید دید تا هر چه رفته باشد با من بازگویی. گفتم اگر رای عالی بیند عبدوس یا کسی دیگر از نزدیکان خداوند که صواب دیده آید با بنده آید، دو تن نه چون یک باشد. گفت «دانم که چه اندیشیده‌ای، ما را بر تو مشرف بکار نیست و حال شفقت و راستی تو سخت مقرر است» و بسیار نیکویی گفت چنانکه شرم گرفتم و خدمت کردم و بازگشتم.

    «و نماز دیگر نزدیک خواجه رفتم و هر چه رفته بود با او بگفتم و پیغامی سرتاسر همه نواخت و دلگرمی بدادم، چون تمام شد خواجه برخاست و زمین بوسه داد و بنشست و بگریست و گفت من هرگز حق خداوندی این پادشاه فراموش نکنم بدین درجهٔ بزرگ که مرا نهاد، تا زنده‌ام از خدمت و نصیحت و شفقت چیزی باقی نمانم. اما چشم دارم که سخن حاسدان و دشمنان مرا بر من شنوده نیاید و اگر از من خطایی رود مرا اندر آن بیدار کرده آید و خود گوشمال داده شود و آنرا در دل نگاه داشته نیاید. و بدانچه بر من بدگمان میباشد و من ترسان خاطر و دست از کار بشده ضرر آن بکارهای ملک باز گردد و چگونه در مهمات سخن تواند گفت. گفتم خداوند خواجهٔ بزرگ بتمامی دل خویش قوی کند و فارغ گرداند، که اگر پس ازین نفاقی رود بدان بونصر را باید گرفت. و دل وی را خوش کردم و بازگشتم و آنچه رفته بود بتمامی با امیر بگفتم و گفتم اگر رای عالی بیند فردا در خلوت خواجهٔ بزرگ را نیکویی گفته شود، که آنچه از لفظ عالی میشنود دیگر باشد. گفت چنین کنم. دیگر روز پس از بار خلوتی کرد با خواجه، که قوم {ص۶۲۵} بازگشتند، و مرا بخواند و فصلی چند سخن گفت با وزیر سخت نیکو چنانکه وزیر را هیچ بدگمانی نماند. و این سخن فریضه بود تا این کارها مگر بگشاید. که بی وزیر راست نیاید.» ما گفتیم همچنین است، و وی را دعا گفتیم که چنین مصالح نگاه میدارد.

    و چون امیر مسعود رضی الله عنه عزیمت درست کرد بر فرستادن لشکری قوی با سالاری محتشم سوى نسا، خالی کرد با وزیر و عارض و صاحب دیوان رسالت و بوسهل زوزنی ندیم و حاجبان بگتغدی و بوالنضر و سُباشی، و کس رفت و اعیان و سرهنگان و حجّاب و ولایت‌داران را بخواندند چون حاجب نوشتگین ولوالجی و پیری آخورسالار و دیگران. چون حاضر آمدند امیر گفت «روزی چند مقام افتاد و لشکر بیاسود و ستوران دمی زدند. هر چند نامه‌های منهیان نسا و باورد بر آن جمله میرسد که سلجوقیان آرامیده‌اند و ترسان میباشند و رعیت را نمیرنجانند، ما را هر چند اندیشه میکنیم براستاد نمیکند که ده هزار سوار ترک در میان ما باشند، تدبیر این چیست؟» همگان در یکدیگر نگریستند. وزیر گفت سخن گویید که خداوند شما را میگوید و از بهر این مهم را خوانده است و همچنین است که رای عالی دیده است ازین مردمان یا خراسان خالی باید کرد و همگان را بر آن جانب آب افکند و یا بخدمت و طاعت خداوند آیند فوج فوج و مقدّمان ایشان رهینه بدرگاه عالی فرستند. بگتغدی گفت «مقرر است که امیر ماضی {ص۶۲۶} باختیار خویش گروهی ترکمانان را بخراسان آورد، از ایشان چه فساد رفت و هنوز چه میرود! و این دیگران را آرزوی آمدن از ایشان خاست. و دشمن هرگز دوست نگردد، شمشیر باید اینان را، که ارسلان جاذب این گفت و شنوده نیامد تا بود آنچه بود.» و دیگر اعیان همین گفتند. و قرار گرفت که لشکری رود سوى نسا با سالاری کاردیده، امیر گفت کدام کس را فرستیم؟ گفتند اگر رای عالی بیند ما بندگان با وزیر بیرون بنشینیم و به پیغام این کار راست کرده آید. گفت نیک آمد.

شما می توانید این مطلب را با صدای خود ضبط کنید و برای دیگران به یادگار بگذارید.

کافی ست فایل مورد نظر را انتخاب کنید و برای ما ارسال کنید. صوت شما پس از تایید ، در سایت نمایش داده خواهد شد.

توجه داشته باشید که برای هر مطلب فقط یک فایل می توانید ارسال کنید و با هر بار ارسال ، فایل های قبلی حذف خواهند شد.

یک فایل آپلود کنید
فرمت های mp3 و wav پذیرفته می شوند.

نظرات

Captcha