کتابخانه دیجیتال


    با دو بار کلیک روی واژه‌ها یا انتخاب متن و کلیک روی آنها می‌توانید آنها را در لغتنامه ی دهخدا جستجو کنید

    غرّه محرم روز شنبه بود. و پنجشنبه ششم این ماه از کابل برفت. و روز شنبه هشتم این ماه نامه‌ها رسید از خراسان و ری همه مهم و امیر البته بدان التفات نکرد، استادم را گفت نامه بنویس به وزیر و این نامه‌ها درج آن نِه تا بر آن واقف گردد و آنچه واجب است در هر بابی بجای آرد، که ما سرِ این نداریم.

    {ص۷۰۳} و روز سه‌شنبه پنج روز مانده از محرم امیر به جَیْلَم رسید و بر کران آب نزدیکِ دینارکوته فرود آمد. و عارضه‌یی افتادش از نالانی و چهارده روز در آن بماند چنانکه بار نداد و از شراب توبه کرد و فرمود تا هر شرابی که در شرابخانه برداشته بودند در رود جیلم ریختند و آلات ملاهیِ وی بشکستند، و هیچ کس را زهره نبود که شراب آشکار خوردی که جنباشیان و محتسبان گماشته بود و این کار را سخت گرفته. و بوسعیدِ مشرف را به مهمی نزدیک جنکی هندو فرستاد بقلعتش و کس بر آن واقف نگشت، و هنوز به جیلم بودیم که خبر رایِ بزرگ و احوال رایِ کشمیر رسید. و اینجا بودیم که خبر رسید که رای کشمیر درگذشت.

    و روز شنبه چهاردهم صفر امیر بِه شده بود بار داد و سه‌شنبه هفدهم این ماه از جیلم برفت و روز چهارشنبه نهم ربیع الأول به قلعت هانسی رسید. و به پای قلعت لشکرگاه زدند و آن را درپیچیدند، و هر روز پیوسته جنگ بودی جنگی که از آن صعب‌تر نباشد، که قلعتیان هول بکوشیدند و هیچ تقصیر نکردند و لشکر منصور خاصه غلامان سرایی داد بدادند، و قلعت همچنین عروسی بکر بود. و آخر سمج گرفتند پنج جای و دیوار فرود آوردند و بشمشیر آن قلعت بستدند روز یکشنبه ده روز {ص۷۰۴} مانده از ماه ربیع الاول، و برهمنان را با دیگر مردم جنگی بکشتند و زنان و فرزندان ایشان را برده کردند و آنچه بود از نعمت به لشکر افتاد. و این قلعه را از هندوستان قلعه العذراء نام بود یعنی دوشیزه که بهیچ روزگار کس آن را نتوانسته بود ستدن.

    و از آنجا بازگشته آمد روز شنبه چهار روز مانده از این ماه و به غزنین رسید روز یکشنبه سوم جمادى الاولى و از درهٔ سکاوند بیرون آمد، و چندان برف بود در صحرا که کس اندازه ندانست. و از پیشتر نامه رفته بود به بوعلی کوتوال تا حشر بیرون کند و راه بروبند، و کرده بودند، که اگر نروفته بودندی ممکن نبودی که کسی بتوانستی رفت، و راست به کوچه‌یی مانست از رباط محمد سلطان تا شهر. و در آن سه روز که نزدیک شهر آمدیم پیوسته برف میبارید. و امیر سعید و کوتوال و رئیس و دیگران تا به دو منزل استقبال کردند. و امیر به کوشک کهن محمودی فرود آمد و یک هفته ببود چندانکه کوشک نو را جامه افکندند و آذینها بستند، پس از آنجا بازآمد. و بنه‌ها و عزیزان و خداوندزادگان که بقلعتهای سپنج بودند بغزنین باز آمدند. و تا خدمت این دولت بزرگ میکردم سختی از زمستان این سال دیدم بغزنین، اکنون خود فرسوده گشتم که بیست سال است که اینجاام، و به فر دولت سلطان معظم ابراهیم ابن {ص۷۰۵} ناصر دین الله خلد الله سلطانه ان شاء الله که به قانون اول بازرسد.

    و روز سه‌شنبه چهار روز باقی مانده از جمادی الأولی امیر به جشن نوروز نشست، و دادِ این روز بدادند کهتران به آوردن هدیه‌ها. و امیر هم داد به نگاهداشتِ رسم. و نشاط شراب رفت سخت بسزا، که از توبه جَیلَم تا این روز نخورده بود.

    و روز سه‌شنبه سوم جمادی الاخری نامه‌ها رسید از خراسان و ری سخت مهم. و درین غیبت ترکمانان در اول زمستان بیامده بودند و طالقان و فاریاب غارت کرده و آسیب بجایهای دیگر رسیده، که لشکرهای منصور را ممکن نشد که چنان وقتی حرکت کردند. و بدین رفتن سلطان به هانسی بسیار خللها افتاده بود از حد گذشته، و ری خود حصار شده بود. و امیر رضی الله عنه پشیمان شد از رفتن بهندوستان و سود نداشت، و با قضای ایزدی کس بر نتواند آمد. و جوابها فرمود که دل قوی باید داشت که چون هوا خوش شد رایت عالی را حرکت خواهد بود.

    و روز [یک]شنبه نیمهٔ این ماه امیر مودود وسپاه‌سالار على از بلخ بغزنین آمدند و وزیر بفرمان آنجا ماند که بسیار شغل فریضه داشت.

    و روز چهارشنبه سوم رجب امیر عبدالرزاق خلعت امیری ولایت پَرشَوَر پوشید و رسم خدمت بجای آورد. و دو غلامش را سیاه دادند به حاجبی. و شغل کدخدایی به سهل عبدالملک دادند و خلعت یافت و مردی سخت کافی بود، از چاکرزادگان احمد میکائیل و مدتی دراز شاگردیِ {ص۷۰۶} بوسهل حمدوی کرده. و روز سه‌شنبه نهم این ماه سوی پَرشَوَر رفت این امیر بس بآرایش، و غلامی دویست داشت.

    و دیگر روز نامه رسید از نشابور که بوسهل حمدوی اینجا آمد، که به ری نتوانست بود چون تاش فراش کشته شد و چندان از اعیان بگرفتند و مدتی دراز وی بحصار شد و ترکمانان مستولی شدند – و بیارم این حالها را در بابی مفرد که گفته‌ام که خواهد بود ری و جبال را با بسیار نوادر و عجایب – تا فرصت یافت و بگریخت.

    و درین وقت که بوسهل بنشابور رسید حاجب بزرگ سباشی آنجا بود و ترکمانان به مرو بودند و هر دو قوم جنگ را میساختند و از یکدیگر بر حذر میبودند. و امیر سخت مقصر میدانست حاجب را و بر لفظ او پیوسته میرفت که «او این کار را بر نخواهد گزارد، و امیری خراسان او را خوش آمده است، او را باید خواند و سالاری دیگر باید فرستاد که این جنگ مصاف بکند.» و این بدان میگفت که نامه‌های سعید صراف کدخدای و منهی لشکر پیوسته بود و می‌نبشت که «حاجب شراب نخوردی، اکنون سالی است که در کار آمده است و پیوسته میخورد و با کنیزکان ترک ماهروی میغلطد و خلوت میکند. و بهر وقتی لشکر را سرگردان میدارد؛ جایی که هفت من گندم به درمی باشد به اشتری هزار باری که زیادتی دارد غله بار کند و لشکر را جایی کشد که منی نان به درمی باشد، و گوید {ص۷۰۷} احتیاط میکنم، و غله به لشکر فروشد و مالی عظیم بدو رسد چنانکه مال لشکر بدین بهانه سوی او میشود.» و امیر ناچار ازین تنگدل میشد. و آن نه چنان بود که میگفتند، که سباشی نیک احتیاط میکرد چنانکه ترکمانان او را سباشیِ جادو میگفتند؛ و چون استبطاء و عتاب امیر از حد بگذشت حاجب نیز مضطر شد تا جنگ کرده آمد چنانکه بیارم. و ایزد عزوجل علم غیب به کس ندهد، چون قضا کرده بود که خراسان از دست ما بشود و کار این قوم بدین منزلت رسد که رسید ناچار همه تدبیرها خطا می‌افتاد، و با قضا بر نتوان آمد.

    پس روز چهارشنبه دوازدهم ماه رجب بوسهل پرده‌دار معتمد حاجب سباشی به سه روز از راه غور بغزنین آمد، استادم در وقت نامه از وی بستد و پیش برد و عرضه کرد. و نبشته بود که «دل خداوند بر بنده گران کرده‌اند از بس محال که نبشته‌اند، و بنده نصیحت قبول کرده است تا این غایت چنانکه معتمدان را مقرر است. و در وقت که فرمانی رسید بر دست خیلتاش که جنگ مصاف باید کرد بنده از نشابور بخواست رفت سوی سرخس تا جنگ کرده آید. اما بندگان بوسهل حمدوی و صاحب‌دیوان سوری گفتند «صواب نیست، مایه نگاه میباید داشت و سود طلب میکرد، که چون کار بشمشیر رسد در روز برگزارده آید ونتوان دانست که چون باشد.» و قاضی صاعد و پیران نشابور همین دیدند. {ص۷۰۸} بنده از ملامت ترسید و ازیشان محضری خواست، عقد کردند و همگان خطهای خویش بر آن نبشتند و بنده فرستاد تا رای عالی بر آن واقف گردد. و بنده منتظر جواب است، جوابی جزم، که جنگ مصاف میبباید کرد یا نه، تا بر آن کار کند. و این معتمد خویش را، بوسهل، بدین مهم فرستاده و با وی نهاده است که از راه غور پانزده روز بغزنین آید و سه روز باشد و به پانزده روز به نشابور بازآید. و چون وی بازرسد و بنده را به کاری دارند بر حسب فرمان کار کند ان شاء الله عز وجل.»

    این نامه را امیر بخواند و بر محضر واقف گشت و بوسهل را پیش خواند و با وی از چاشتگاه تا نماز پیشین خالی کرد و استادم را بخواند و بازپرسید احوال از بوسهل، و او بازمی‌گفت احوال ترکمانان سلجوقیان که «ایشان خویشتن بیست و سی پاره کنند و بیابان ایشان را پدر و مادر است چنانکه ما را شهرها. و بنده سباشی تا این غایت با ایشان آویخت و طلیعه داشت و جنگها بود و سامان حال و کار ایشان نیک بدانست و مایه نگاه‌داشت تا این غایت تا ایشان در هیچ شهر از خراسان نتوانستند نشست و جبایت روان است و عمّال خداوند بر کار. و حدیث فاریاب و طالقان از کشتن و غارت یکی در تابستان و یکی در زمستان مغافصه افتاد که سباشی در روی معظم ایشان بود و فوجی بگسسته بودند و برفته و مغافصه کاری کرده، تا بنده خبر یافت کار تباه شده بود. و ممکن نیست که این لشکر جز بمدد رود، که کار خوارج دیگر است. و بوسهل حمدوی و سوری و دیگران که خط در محضر نبشتند آن راست و درست است که {ص۷۰۹} میگویند صواب نیست این جنگ مصاف کردن. و رای درست آن باشد که خداوند بیند. و بنده منتظر جواب است و ساخته، و اگر یک زخم می‌باید زد و این جنگ مصاف بکرد نامه بباید نبشت بخط بونصر مشکان و توقیع خداوند و در زیر نامه چند سطر بخط عالی فرمانی جزم که این جنگ بباید کرد، که چون این نامه رسید بنده یک روز بنشابور نباشد و در وقت سوی سرخس و مرو برود و جنگ کرده آید، که هیچ عذر نیست و لشکری نیک است و تمام سلاح اند و بیستگانیها نقد یافته.»

    امیر [بونصر را] گفت چه بینی؟ گفت این کار بنده نیست و بهیچ حال در باب جنگ سخن نگوید. سپاه‌سالار اینجاست، اگر با وی رای زده آید سخت صواب باشد. و اگر به خواجه نیز نبشته آید ناصواب نباشد. امیر گفت: بوسهل را اینجا نتوان داشت تا نامه ببلخ رسد و جواب بازآید، با سپاه‌سالار فردا بازگوییم و امروز و امشب درین اندیشه کنیم. بونصر گفت «همچنین باید کرد.» و بازگشت و بخانه بازآمد سخت اندیشمند، مرا گفت: مسئلتی سخت بزرگ و باریک افتاده است، ندانم تا عاقبت این کار چون خواهد بود، که ارسلان جاذب گربزی بود که چنویی یاد نداشتند، با چندان عادت و آلت و لشکر، و خصمان نه بدان قوت و شوکت که امروز این ترکمانانند، و معلوم است و روشن که کار جنگ و مکاشفت میان ایشان مدتی دراز چون پیچیده بود، و امیر محمود تا به پوشنگ نرفت و حاجب غازی را با لشکری بدان ساختگی نفرستاد آن مرادگونه حاصل نشد. و کار این قوم دیگر است، و سلطان را غرور میدهند، و یک آب‌ریختگی ببود بحدیث بگتغدی بدان هولی از استبدادی که رفت، اگر والعیاذ بالله این حاجب را خللی افتد جز آن نماند که خداوند را به تن خویش باید رفت و حشمت یکبارگی بشود. و من میدانم که درین باب چه باید کرد، اما زهره نمیدارم که بگویم، تا خواست ایزد عز ذکره چیست. کار ری و جبال {ص۷۱۰} چنین شد و لشکری بدان آراستگی زیر و زبر گشت. و حال خراسان چنین؛ و از هر جانب خللی. و خداوند جهان شادی‌دوست و خودرای و وزیر متهم و ترسان. و سالاران بزرگی که بودند همه رایگان برافتادند، و خلیفهٔ این عارض لشکر را بتوفیر زیر و زبر کرد و خداوند زرق او میخرد، و ندانم که آخر این کار چون بود. و من باری خون جگر میخورم. و کاشکی زنده نیستمی، که این خللها نمیتوانم دید.

    پایان دفتر هشتم

شما می توانید این مطلب را با صدای خود ضبط کنید و برای دیگران به یادگار بگذارید.

کافی ست فایل مورد نظر را انتخاب کنید و برای ما ارسال کنید. صوت شما پس از تایید ، در سایت نمایش داده خواهد شد.

توجه داشته باشید که برای هر مطلب فقط یک فایل می توانید ارسال کنید و با هر بار ارسال ، فایل های قبلی حذف خواهند شد.

یک فایل آپلود کنید
فرمت های mp3 و wav پذیرفته می شوند.

نظرات

Captcha