کتابخانه دیجیتال


    با دو بار کلیک روی واژه‌ها یا انتخاب متن و کلیک روی آنها می‌توانید آنها را در لغتنامه ی دهخدا جستجو کنید

    در اخبار خلفا خوانده‌ام که چون کار آل برمک بالا گرفت و امیرالمؤمنین هرون الرشید یحیی بن خالد البرمکی را که وزیر بود پدر خواند و دو پسر او را فضل و جعفر برکشید و به درجه‌های بزرگ رسانید {ص۵۳۴} چنانکه معروف است و در کتب مثبت، مردی علوی خروج کرد و گرگان و طبرستان بگرفت و جمله کوه گیلان، و کارش سخت قوی شد. هرون بی‌قرار و آرام گشت، که در کتب خوانده بود که نخست خلل که آید در کار خلافت عباسیان آن است که بزمین طبرستان ناجمی پیدا آید از علویان. پس یحیی بن خالد البرمکی را بخواند و خالی کرد و گفت چنین حالی پیدا آمد، و این شغل نه از آن است که بسالاری راست شود؛ یا مرا باید رفت یا ترا یا پسری از آنِ تو فضل یا جعفر. یحیى گفت روا نیست بهیچ حال که امیرالمؤمنین بهر ناجمی که پیدا کند حرکت کند، و من پیش خداوند به پایم تا تدبیرِ مرد و مال میکنم، و بنده‌زادگان فضل و جعفر پیشِ فرمانِ عالی اند، چه فرماید؟ گفت فضل را بباید رفت و ولایت خراسان و ری و جبال خوارزم و سیستان و ماوراء النهر وی را داد تا به ری بنشیند و نایبان فرستد بشهرها و شغل این ناجم پیش گیرد و کفایت کند بجنگ، یا بصلح باز آرد. و شغل وی و لشکرِ وی راست باید کرد چنانکه فردا خلعت بپوشد و پس‌فردا برود و بنهروان مُقام کند تا لشکرها {ص۵۳۵} و مدد و آلت بتمامی بدو رسد. یحیی گفت فرمان‌بردارم، و بازگشت و هر چه بایست بساخت، و پوشیده فضل را گفت ای پسر بزرگ‌کاری است که خلیفه ترا فرمود و درجه‌یی تمام که ترا ارزانی داشت این جهانی، و لکن آن جهانی با عقوبتِ قوی، که فرزندی را از آنِ پیغامبر علیه السلام بر میباید انداخت. و جز فرمانبرداری روی نیست که دشمنان بسیار داریم و متّهم بعلویانیم، تا از چشم این خداوند نیوفتیم، فضل گفت دل مشغول مدار که من در ایستم و اگر جانم بشود تا این کار بصلح راست شود.

    دیگر روز یحیی و فضل پیش آمدند، هرون الرشید نیزه و رایت خراسان ببست بنامِ فضل و با منشور بدو دادند و خلعت بپوشید و بازگشت با کوکبه‌یی سخت بزرگ و بخانه باز آمد، همه بزرگان درگاه بنزدیک وی رفتند و وی را خدمت کردند. و دیگر روز برفت و بنهروان آمد و سه روز آنجا مُقام کرد تا پنجاه هزار سوار و سالاران و مقدّمان نزدیک وی رفتند. پس درکشید و به ری آمد و آنجا فرود آمد و مقدمه را با بیست هزار سوار بر راه دنباوند بطبرستان فرستاد، و لشکرها با دیگر پیشروان بخراسان درپراگند. و پس رسولان فرستاد به یحیی علوی و تلطّفها کرد تا بصلح اجابت کرد بدان شرط که هرون او را عهدنامه‌یی فرستد بخط خویش بر آن نسخت که کند. و فضل حال باز نمود و هرون الرشید اجابت کرد و سخت شاد شد، تا یحیی نسختی فرستاد با رسولی از ثقات خویش و هرون آنرا بخط خویش نبشت و قضاه و عدول را گواه گرفت پس از آن که سوگندان را بر زبان برانده بود، و یحیی بدان آرام گرفت و بنزدیک فضل آمد و بسیار کرامت دید و ببغداد رفت و هرون وی را بنواخت و {ص۵۳۶} بسیار مال بخشید. و فضل بخراسان رفت و دو سال ببود و مالی سخت بزائران و شاعران بخشید و پس استعفا خواست و بیافت و ببغداد بازآمد. و هرون بر استادی وی آن نیکویی فرمود کز حد بگذشت.

    حالِ آن علوی، باز نمودن که چون شد دراز است، غرض من چیزی دیگر است نه حال آن علوی بیان کردن. فضل رشید را هدیهیی آورد برسم. پس از آن اختیار چنان کرد که بخراسان امیری فرستد، و اختیارش بر على بن عیسی بن ماهان افتاد، و با یحیى بگفت و رای خواست. یحیی گفت علی مردی جبّار و ستمکار است و فرمان خداوند راست – و خلل بحال آل برمک راه یافته بود – رشید بر مغایظهٔ یحیی علیِ عیسی را بخراسان فرستاد و على دست برگشاد و مال بافراط برستدن گرفت و کس را زهره نبود که بازنمودی. و منهیان سوی یحیی می‌نبشتند، او فرصتی نگاه داشتی و حیلتی ساختی تا چیزی از آن بگوش رشید رسانیدی و مظلومی پیش کردی تا ناگاه در راه پیش خلیفه آمدی، و البته سود نمیداشت، تا کار بدان منزلت رسید که رشید سوگند خورد که هر کس که از علی تظلّم کند آن کس را نزدیک وی فرستد، و یحیی و همه مردمان خاموش شدند.

    على خراسان و ماوراء النهر و ری و جبال و گرگان و طبرستان و کرمان و سپاهان و خوارزم و نیم‌روز و سیستان بکند و بسوخت و آن ستد کز حدّ و شمار بگذشت. پس از آن مال هدیه‌یی ساخت رشید را که پیش از وی کس نساخته بود و نه پس از وی بساختند و آن هدیه نزدیک بغداد رسید و نسخت آن بر رشید عرضه کردند سخت شاد شد {ص۵۳۷} و بتعجب بماند، و فضل ربیع که حاجب بزرگ بود میان‌بسته بود تعصّب آل برمک را و پایمردی علی عیسی میکرد، رشید فضل را گفت چه باید کرد در باب هدیه‌یی که از خراسان رسیده است؟ گفت خداوند را بر منظر باید نشست و یحیی و پسرانش و دیگر بندگان را بنشاند و بیستانید تا هدیه پیش آرند و دلهای آل برمک بطرقد و مقرّر گردد خاص و عام را که ایشان چه خیانت کرده‌اند که فضل بن یحیى هدیه آن مقدار آورد از خراسان که عاملی از یک شهر بیش از آن آرد و على چندین فرستد. این اشارت رشید را سخت خوش آمد که دل گران کرده بود بر آل برمک و دولت ایشان بپایان خواست آمد.

    دیگر روز بر خضراء میدان آمد و بنشست و یحیی و دو پسرانش را بنشاند، و فضل ربیع و قوم دیگر و گروهی بایستادند. و آن هدیه‌ها را بمیدان آوردند: هزار غلام ترک بود بدست هر یکی دو جامهٔ ملوّن از ششتری و سپاهانی و سقلاطون و مُلحمِ دیباجی و دیبای ترکی و دیداری و دیگر اجناس، غلامان بایستادند با این جامه‌ها، و بر اثر ایشان هزار کنیزک ترک آمد بدست هر یکی جامی زرین یا سیمین پر از مشک و کافور و عنبر و اصناف عطر و طرایف شهرها؛ و صد غلام هندو و صد کنیزک هندو بغایت نیکورو و شارهای قیمتی پوشیده و غلامان تیغهای هندوی داشتند، هر چه خیاره‌تر، و کنیزکان شارهای باریک در سفطهای نیکوتر از قصب. و با ایشان پنج پیل نر آوردند و دو ماده، {ص۵۳۸} نران با برگستوانهای دیبا و آیینه‌های زرین و سیمین و مادگان با مهدهای زر و کمرها و ساختهای مرصع بجواهر. و بیست اسب آوردند بر اثر پیلان با زینهای زرین، نعل زر برزده، وساختهای مرصّع بجواهر بدخشی و پیروزه، اسبان گیلی؛ و دویست اسب خراسانی با جُلهای دیبا؛ و بیست عقاب و بیست شاهین. و هزار اشتر آوردند دویست با پالان و افسارهای ابریشمین، دیباها در کشیده در پالان، دیگر اسباب و جوال سخت آراسته، و سیصد اشتر از آن با محمل و مهد، بیست با مهدهای بزر؛ و پانصد هزار و سیصد پاره بلور از هر دستی؛ و صد جفت گاو و بیست عقد گوهر سخت قیمتی و سیصد هزار مروارید و دویست عدد چینی فغفوری از صحن و کاسه و غیره که هریک از آن در سر کار هیچ پادشاهی ندیده بودند و دو هزار چینی دیگر از لنگری و کاسه‌های کلان و خمره‌های چینی کلان و خرد و انواع دیگر؛ و سیصد شادروان و دویست خانه قالی و دویست خانه محفوری.

    چون این اصناف نعمت بمجلس خلافت و میدان رسید تکبیری از لشکر برآمد و دهل و بوق بزدند آن چنانکه کس مانند آن یاد نداشت و نخوانده بود و نشنوده، هرون الرشید روی سوی یحیی برمکی کرد و گفت: این چیزها کجا بود در روزگار پسرت فضل؟ یحیی گفت: زندگانی امیرالمؤمنین دراز باد، این چیزها در روزگار امارت پسرم در خانه‌های خداوندان این چیزها بود بشهرهای عراق و خراسان. هرون الرشید ازین جواب سخت طیره شد چنانکه آن هدیه بر وی منغّص شد و روی {ص۵۳۹} ترش کرد و برخاست از آن خضرا و برفت. و آن چیزها از مجلس و میدان ببردند بخزانه‌ها و سرایها و ستورگاه و ساربانان رسانیدند. و خلیفه سخت دژم بنشست از آن سخن یحیی، که هرون الرشید عاقل بود غور آن دانست که چه بود.

    و یحیى چون بخانه بازآمد فضل و جعفر پسرانش گفتند که ما بندگانیم و نرسد ما را که بر سخن و رای پدر اعتراض کنیم، ما سخت بترسیدیم از آن سخن بی‌محابا که خلیفه را گفتی، بایستی که اندر آن گفتار نرمی و اندیشه بودی. یحیی گفت ای فرزندان ما از شدگانیم و کار ما بآخر آمده است، و سبب محنت بعد قضاء الله شمایید؛ تا بر جایم سخن حق ناچار بگویم و بتملق و زرق مشغول نشوم، که به افتعال و شعبده قضای آمده بازنگردد که گفته‌اند اِذا اِنتهت المُدّه کان الحتف فی الحیله؛ آنچه من گفتم امشب در سر این مرد جبّار بگردد و ناچار فردا درین باب سخن گوید و رایی خواهد روشن، بشما رسانم آنچه گفته آید. بازگردید و دل مشغول مدارید. ایشان بازگشتند سخت غمناک که جوانان کارنادیدگان بودند؛ و این پیر مجرّب جهاندیده بود، طعامی خوش بخورد با ندیمان، پس فرود سرای رفت و خالی کرد و رود و کنیزک و شراب خواست و دست بشراب خوردن کرد؛ و کتابی بود که آنرا لطایفُ حِیَلِ الکفاه نام بود بخواست و خوشک خوشک می میخورد و نرمک نرمک سماعی و زخمهیی و گفتاری می‌شنید و کتاب میخواند تا باقی روز و نیمه‌یی از شب بگذشت، پس با خویشتن گفت «بدست آوردم» و بخفت و پگاه برخاست و بخدمت رفت.

    چون بار بگسست هرون الرشید با یحیی خالی کرد و گفت ای پدر {ص۵۴۰} چنان سخنی درشت دی در روی من بگفتی، چه جای چنان حدیث بود؟ یحیی گفت زندگانی خداوند دراز باد، سخن راست و حق درشت باشد، و بود در روزگار پیشین که ستوده میآمد، اکنون دیگر شده است؛ و چنین است کار دنیای فریبنده که حالها بر یکسان نگذارد. و هر چند حاسدان رای خداوند دربارهٔ من بگردانیده‌اند و آثار تنکُّر و تغیُّر می‌بینم، ناچار تا در میان کارم البته نصیحت بازنگیرم و کفران نعمت نورزم. هرون گفت «ای پدر سخن برین جمله مگوی و دل بد مکن، که حال تو و فرزندان تو نزدیک ما همان است که بود، و نصیحت باز مگیر که درست و نادرست همه ما را خوش است و پسندیده. و آن حدیث که دی گفتی عظیم بر دل ما اثر کرده است، باید که شرحی تمام دهی تا مقرر شود.» یحیی بر پای خاست و زمین بوسه داد و بنشست و گفت «زندگانی خداوند دراز باد. تفصیل سخن دینه بعضی امروز توانم نمود و بیشتر فردا نموده شود بشرح‌تر.» گفت نیک آمد. یحیی گفت: خداوند دست على را گشاده کرده است تا هر چه خواهد میکند و منهیان را زهره نیست که آنچه رود باز نمایند، که دو تن را که من بنده پوشیده گماشته بودم بکشت؛ و رعایای خراسان را ناچیز کرد و اقویا و محتشمان را برکند و ضیاع و املاک بستد و لشکر خداوند را درویش کرد. و خراسان ثغری بزرگ است و دشمنی چون ترک نزدیک، بدین هدیه که فرستاد نباید نگریست، که از ده درم که بستده است دو یا سه فرستاده است، و بدان باید نگریست که ساعت تا ساعت خللی افتد که آنرا در نتوان یافت، که مردمان خراسان چون از {ص۵۴۱} خداوند نومید شوند دست بایزد عزذکره زنند و فتنه‌یی بزرگ بپای کنند و از ترکان مدد خواهند و بترسم که کار بدان منزلت رسد که خداوند را به تنِ خویش باید رفت تا آنرا در تواند یافت و به هر درمی که علی عیسی فرستاد پنجاه درم نفقات باید کرد یا زیاده تا آن فتنه بنشیند. بنده آنچه دانست بگفت و از گردن خویش بیرون کرد و فرمان خداوند را باشد. و نموداری و دلیلی روشن‌تر فردا بنمایم. هرون الرشید گفت «همچنین است که تو گفتی ای پدر، جزاک الله خیرا، آنچه حاجت است درین کرده آید. بازگرد و آنچه گفتی بنمای.» قوی‌دل بازگشت و آنچه رفته بود با فرزندان فضل و جعفر بگفت، ایشان شاد شدند.

    و یحیی کس فرستاد و ده تن از گوهرفروشان بغداد را بخواند که توانگرتر بودند و گفت خلیفه را به سی بار هزار هزار درم جواهر میباید هر چه نادرتر و قیمتی‌تر. گفتند سخت نیک آمد. بدولت خداوند و عدل وی اگر کسی به سی بار هزار هزار دینار جواهر خواهد در بغداد هست. و ما ده تن این چه میخواهد داریم و نیز بزیادت بسیار. یحیی گفت بارک الله فیکم، بازگردید و فردا با جواهر بدرگاه آیید تا شما را پیش خلیفه آرند تا آنچه رأى عالى واجب کند کرده آید. گوهرفروشان بازگشتند و دیگر روز با سفطهای جواهر بدرگاه آمدند و یحیی خلوت خواست با هرون الرشید، کرده آمد. و ایشان را پیش آوردند با جواهر و عرضه کردند و خلیفه بپسندید و یحیی ایشان را خطّی بداد به بیست و هفت بار هزار هزار درم و هرون الرشید آنرا توقیع کرد و گفت بازگردید تا رای چه واجب کند درین، و فردا نزدیک یحیی آیید تا آنچه فرموده باشیم تمام کند. گوهرفروشان بازگشتند و سفطها را قفل و مهر کردند و بخزانه ماندند. {ص۵۴۲} هرون الرشید گفت این چیست که کردی ای پدر؟ گفت زندگانی خداوند دراز باد، جواهر نگاه دار تا فردا خط بستانم و پاره کنم و خداوندان گوهر زهره ندارند که سخن گویند، و اگر بتظلّم پیش خداوند آیند حواله بمن باید کرد تا جواب دهم. هرون گفت ما این توانیم کرد اما پیش ایزد عزذکره در عرصات قیامت چه حجت آریم؟ و رعایا و غربا ازین شهر بگریزند و زشت‌نام شویم در همه جهان. یحیی گفت: پس حال علی عیسی برین جمله است در خراسان که بنمودم، و چون خداوند روا نمیدارد که ده تن از وی تظلّم کنند و بدرد باشند چرا روا دارد که صد هزار هزار مسلمان از یک والیِ وی غمناک باشند و دعای بد کنند؟ هرون گفت: احسنت ای پدر نیکو پیدا کردی. [سفطها] بخانه بر و بخداوندان جواهر باز ده. و من دانم که در باب این ظالم على عیسی چه باید کرد. و یحیی بازگشت و دیگر روز گوهر فروشان بیامدند و سفطها فرمود تا بدیشان بازدادند بقفل و مهر و بیع اقالت کردند و خط باز ستدند و گفت: این مال گشاده نیست، چون از مصر و شام حِمل دررسد آنگاه این جواهر خریده آید، ایشان دعا کردند و بازگشتند.

    و این حدیث در دل رشید بماند و باز میاندیشید تا على را چون براندازد. و دولت آل برمک بپایان آمده بود، ایشان را فرودبرد چنانکه سخت معروف است، و رافعِ لیثِ نصرِ سیّار که از دست علی عیسی امیر بود بماوراء النهر عاصی شد و بسیار ممکّنان از مرو سوی وی رفتند و با وی نیز لشکر بسیار بود و از ماوراء النهر نیز با وی بسیار گرد آمد و سوی وی رفتند و همه خراسان پر فتنه گشت و چند لشکر را {ص۵۴۳} از آنِ على عیسی که بفرستاد بشکست تا کار بدان منزلت رسید که از هرون مدد خواست هرون هرثمهٔ اعیَن را با لشکری بزرگ بمدد عیسی فرستاد و با وی پوشیده بنهاد و بخط خود منشوری دادش بولایت تا على را بگیرد ناگاه و بند کند و انصاف رعایای خراسان از وی بازستاند و آنگاه وی را ببغداد فرستد و کارِ رافع را پیش گیرد تا بجنگ یا صلح کفایت کرده آید. و هرثمه برفت و علی را بمغافصه بمرو فرو گرفت و هر چه داشت بستد پس بسته با خادمی از آنِ رشید ببغداد فرستاد و خراسان را ضبط‌گونه‌یی کرد. و هر روز کار رافع قویتر میبود و هرثمه عاجز شد از کار وی تا حاجت آمد رشید را که مایهٔ عمر بآخر رسیده و آن تن درمانده به تنِ خویش حرکت باید کرد با لشکر بسیار و مأمون پسرش بر مقدّمه وی. درین راه بچند کرّت گفت: دریغ آل برمک! سخن یحیی مرا امروز یاد میآید؛ ما استوزر الخلفاءُ مثلَ یحیی. و آخر کارش آن آمد که مأمون تا مرو برفت و آنجا مقام کرد و لشکر را با هرثمه به سمرقند فرستاد؛ و هرون الرشید چون بطوس رسید آنجا گذشته شد.

    و این حکایت بپایان آمد و چنین حکایات از آن آرم، هر چند در تصنیف سخن دراز میشود، که ازین حکایات فایده‌ها حاصل شود، تا دانسته آید. والسّلام.

    و روز یکشنبه دهم ماه رمضان سنه خمس و عشرین و اربعمائه سیّاحی رسید از خوارزم و ملطفه‌یی خُرد آورد در میان رُکوَه دوخته از آنِ صاحب‌بریدِ آنجا مقدارِ پنج سطر حوالت بسیاح کرده که از وی {ص۵۴۴} باز باید پرسید احوال را. سیّاح گفت: صاحبِ برید میگوید که کار من که بازنمودنِ احوال است جان‌بازی شده است. و عبدالجبار پسر وزیر روی پنهان کرد که بیمِ جان بود، میجویند او را و نمییابند، که جایی استوار دارد. و هرون جبّاری شده است و لشکر میسازد، و غلام و اسب بسیار زیادت بخرید و قصد مرو دارد. و کسانِ خواجهٔ بزرگ را همه گرفتند و مصادره کردند اما هنوز خطبه بر حالِ خویش است، که عصیان آشکارا نکرده است، و میگوید که «عبدالجبار از سایهٔ خویش می‌بترسد، و از درازدستیِ خویش بگریخته است.» و من که صاحبِ بریدم بجای خویش بداشته‌اند و خدمت ایشان میکنم و هر چه باز مینویسم بمراد ایشان است، تا دانسته آید. و بایتگین حاجب و آیتگین شرابدار و قلباق و هندوان و بیشتر مقدّمان محمودی این را سخت کارِه‌اند، اما بدست ایشان چیست؟ که با خیلها برنیایند. و تدبیر باید ساخت اگر این ولایت بکار است، که هر روز شرّش زیادت است. تا دانسته آید. والسّلام.

    امیر مسعود چون برین حال واقف گشت مشغول دل شد و خالی کرد با بونصر مشکان و بسیار سخن رفت و بر آن قرار دادند که سیاح را بازگردانیده آید و بمقدّمان نامه نبشته شود تا هرون را نصیحت کنند و فرود آرند تا فسادی نه‌پیوندد تا چندانکه رایت عالی بخراسان رسد تدبیر این شغل ساخته شود. و قرار دادند تا امیر عزیمت را بر آنکه سوی بُست حرکت کرده آید تا از آنجا بهرات رفته شود درست کرد، و نامه فرمود بخواجه احمد عبدالصمد درین معانی تا وی در این مهم چه {ص۵۴۵} بیند و آنچه واجب است بسازد و از خویشتن بنویسد. و بونصر خالی بنشست و ملطفه‌ها بخوارزم نبشته آمد سخت خرد و امیر همه توقیع کرد؛ و سیاح را صلتی بزرگ داده آمد و برفت سوی خوارزم. و سوی وزیر آنچه بایست درین ابواب نبشته شد. و بابی خواهد بود احوال خوارزم را مفرد، ازین تمامتر، اینجا حالها بشرح نمیکنم.

    و نیمهٔ این ماه نامه‌ها رسید از لهور که احمد ینالتگین با بسیار مردم آنجا آمد و قاضیِ شیراز و جمله مصلحان در قلعهٔ مندککور رفتند و پیوسته جنگ است و نواحی می‌کَنند و پیوسته فساد است. امیر سخت اندیشه‌مند شد که دل‌مشغول بود از سه جانب بسبب ترکمانان عراقی و خوارزم و لهور بدین سبب که شرح کردم.

    و از نشابور نیز نامه‌ها رسید که طوسیان و باوردیان چون سوری غایب است قصد خواهند کرد، و احمدِ علىِ نوشتگین که از کرمان گریخته آنجا آمده است با آن مردم که با وی است میسازد جنگ ایشان را. امیر رضی الله عنه سوری را فرمود که بزودی سوی نشابور باید رفت. گفت فرمان‌بردارم. و روز نوزدهم این ماه ویرا خلعتی دادند سخت فاخر و نیکو.

    و روز سه‌شنبه عید کردند و امیر رضی الله عنه فرمود تا تکلفی عظیم کردند، و پس از آن خوان نهاده بودند، اولیا و حشم و لشکر را {ص۵۴۶} فرمود تا بر خوان شراب دادند و مستان بازگشتند. و امیر با ندیمان نشاط شراب کرد، و ننمود بس طربی که دلش سخت مشغول بود بچند گونه منزلت. و ملطفه‌ها رسید از لهور سخت مهم که احمد ینالتگین قلعه بستدی اما خبر شد که تلک هندو لشکری قوی بساخت از هر دستی و روی باین جانب دارد این مخذول را دل بشکست و دوگروهی افتاد میان لشکر او. امیر هم در شراب خوردن این ملطفه‌ها را که بخواند نامه فرمود به تلک هندو و این ملطفه‌ها فرمود تا در دَرج آن نهادند و مثال داد تا بزودی قصد احمد کرده آید، و نامه را امیر توقیع کرد و بخط خویش فصلی زیر نامه نبشت سخت قوی چنانکه او نبشتی ملکانه؛ و مخاطبهٔ تلک درین وقت از دیوان ما «المعتمد» بود، و بتعجیل این نامه را بفرستادند.

    و روز پنجشنبه هژدهم شوال از گَردیز نامه رسید که سپاہ‌سالار غازی را که آنجا بازداشته بودند وفات یافت. و چنان شنودم که ویرا بر قلعت میداشتند سخت نیکو و بندی سبک، کسی پوشیده نزدیک کوتوال آن قلعه آمد و گفت «غازی حیلتی ساخت و کاردی قوی نزدیک وی برده‌اند و سُمجی میکَند بشب و خاک آن در زیرِ شادروان که هست پهن میکند تا بجای نیارند و وی سُمج را پوشیده دارد بروز» تا بشب کوتوال مغافصه نزدیک وی رفت و خاک و کارد و سُمج بدید و وی را ملامت کرد که این چرا کردی؟ در حق تو از نیکوداشت چیزی باقی نیست. جواب داد که «اورا گناهی نبود و خداوند سلطان را حاسدان بر آن داشتند تا دل بر وی گران کرد، و امید یافته بود که نظر عالی ویرا دریابد، چون {ص۵۴۷} درنیافت و حبس دراز کشید چاره ساخت چنانکه محبوسان و درماندگان سازند؛ اگر خلاص یافتی خویشتن را پیش خداوند افگندی ناچار رحمت کردی.» کوتوال وی را از آن خانه بخانهٔ دیگر برد و احتیاط زیادت کرد و فرمود تا آن سُمج به خشت و گِل استوار کردند و حال بازنمود، جواب بازرسید که غازی بیگناه است و نظر پادشاهانه وی را دریابد چون وقت باشد، دل وی را گرم باید گردانید و باید که وی را نیکو داشته آید.غازی بدین سخنان شاد شد، و دریافتی او را نظر امیر اما قضاءِ مرگ که از آن چاره نیست آدمی را فراز رسید و گذشته شد، رحمه الله علیه. و نیک سالاری بود.

شما می توانید این مطلب را با صدای خود ضبط کنید و برای دیگران به یادگار بگذارید.

کافی ست فایل مورد نظر را انتخاب کنید و برای ما ارسال کنید. صوت شما پس از تایید ، در سایت نمایش داده خواهد شد.

توجه داشته باشید که برای هر مطلب فقط یک فایل می توانید ارسال کنید و با هر بار ارسال ، فایل های قبلی حذف خواهند شد.

یک فایل آپلود کنید
فرمت های mp3 و wav پذیرفته می شوند.

نظرات

Captcha