قریب چهار سال بود تا رسولان ما خواجه ابوالقاسم حصیری ندیم و قاضی بوطاهر تبّانی، بترکستان رفته بودند از بلخ بستنِ عهد را با قدِرخان و دختری از آن وی را خواستن بنام سلطان مسعود و دختری از آن بغراتگین بنام خداوندزاده امیر مودود، و عهد بسته بودند و عقدها بکرده. قدرخان گذشته شد و بغراتگین که پسر مهتر بود و ولیعهد بخانیِ ترکستان بنشست، و او را ارسلان خان لقب کردند، و بدین سبب فترات افتاد و روزگار گرفت و رسولان تا دیر بماندند و ازینجا نامهها رفت بتهنیت و تعزیت على الرسم فی امثالها. چون کار ترکستان و خانی قرار گرفت رسولان ما را بر مراد بازگردانیدند و ارسلان خان با ایشان رسولان فرستاد و مهدها بیاوردند. از قضاءِ آمده دختری که بنام {ص۵۴۸} خداوندزاده امیر مودود بود فرمان یافت. شاهخاتون را دخترِ قدِرخان که نامزد بود بسلطان مسعود بیاوردند. چون بپروان رسیدند قاضی بوطاهر تبّانی آنجا فرمان یافت؛ و قصهها گفتند بحدیث مرگ وی، گروهی گفتند اسهالی قوی افتاد و بمرد. گروهی گفتند مرغی چند بریان نزدیک وی بردند و مسموم بود بخورد از آن مرد. لا یَعلمُ الغیبَ الا الله عزوجل. و بسا رازا که آشکارا خواهد شد روز قیامت، یوم لا ینفعُ مالٌ و لا بنون إلا من أتى اللهَ بقلبٍ سلیم. و سخت بزرگ حماقتی دانم که کسی از بهر جاه و حطام دنیا را خطرِ ریختنِ خون مسلمانان کند. و الله عز ذکره یعصمنا و جمیع المسلمین من الحرام و الشره و متابعه الهوى بمنّه و سعهِ فضلِه.
و روز آدینه نوزدهم شوال شهر غزنی بیاراستند آراستنی بر آن جمله که آن سال دیدند که این سلطان از عراق بر راه بلخ اینجا آمد و بر تخت ملک نشست، چندان خوازه زده بودند و تکلفهای گوناگون کرده که از حد وصف بگذشت، که نخست مهد بود که از ترکستان اینجا آوردند، امیر چنان خواست که ترکان چیزی بینند که هرگز چنان ندیده بودند. چون رسولان و مهد به شجکاو رسیدند فرمان چنان بود که آنجا مُقام کردند، و خواجه بوالقاسم ندیم در وقت بدرگاہ آمد و سلطان را بدید و {ص۵۴۹} بسیار نواخت یافت که بسیار رنج کشیده بود، و با وی خلوتی کرد چنانکه جز صاحب دیوان رسالت خواجه بونصر مشکان آنجا کس نبود و آن خلوت تا نزدیک نماز دیگر بکشید، پس بخانه بازگشت. و دیگر روز، یوم الأثنین لثمان بقین من شوال، مرتبهداران و والى حرس و رسولدار با جنیبتان برفتند و رسولانِ خان را بیاوردند. و سراسر شهر را زینت و آیین بسته بودند و تکلّفی عظیم کرده، و چون رسولان را بدیدند چندان نثار کردند به افغانشال و در میدان رسوله و در بازارها از دینار و درم و هر چیزی که رسولان حیران فروماندند. و ایشان را فرود آوردند و خوردنیِ ساخته پیش بردند. و نماز دیگر را همه زنان محتشمان و خادمان روان شدند باستقبال مهد، و از شجکاو نیز آن قوم روان کرده بودند با کوکبهیی بزرگ که گفتند بر آن جمله کس یاد نداشت. و کوشک را چنان بیاراسته بودند که ستّی زرین و عندلیب مرا حکایت کردند که بهیچ روزگار امیر آن تکلّف نکرده بود و نفرموده، و در آن وقت همه جواهر و آلت ملک بر جای بود، که همیشه این دولت بر جای باد. و چند روز شهر آراسته بود و رعایا شادی میکردند و اعیان انواع بازیها میبردند و نشاط شراب میرفت تا این عیش بسر آمد. و پس از یک چندی رسولان {ص۵۵۰} را پس از آنکه چند بار بمجلس سلطان رسیده بودند و عهدهای این جانب استوار کرده و به خوانها و شراب و چوگان بوده و شرفِ آن بیافته بخوبی بازگردانیدند سوی ترکستان سخت خشنود. و نامهها رفت درین ابواب سخت نیکو، و در رسالتی که تألیف من است ثبت است. اگر اینجا بیاوردمی قصه سخت دراز شدی؛ و خود سخت دراز میشود این تألیف و دانم که مرا از مبرمان بشمرند اما چون میخواهم که حق این خاندان بزرگ را بتمامی گزارده آید، که بدست من امروز جز این قلم نیست، باری خدمتی میکنم.
و روز پنجشنبه بیست و پنجم شوال از نشابور مبشران رسیدند با نامهها از آنِ احمدِ علىِ نوشتگین و شحنه که: «میان نشابوریان و طوسیان تعصّب بوده است از قدیم الدّهر باز و چون سوری قصد حضرت کرد و برفت آن مخاذیل فرصتی جستند و بسیار مردم مفسد بیامدند تا نشابور را غارت کنند. و از اتفاق احمد على نوشتگین از کرمان براهِ تون بهزیمت آنجا آمده بود و از خجالت آنجا مقام کرده و سوی او نامه رفته تا بدرگاه باز آید. پیش تا برفت این مخاذیل بنشابور آمدند، و احمد مردی بود مبارز و سالاریها کرده و در سواری و چوگان و طبطاب {ص۵۵۱} یگانهٔ روزگار بود. پس بساخت پذیره شدن [را]. طوسیان از راهِ بژِ خَرْو و پُشنقان و خالَنجوی درآمدند، بسیار مردم، بیشتر پیاده و بینظام که سالارشان مقدّمی بودی تارودی از مدبرانِ بقایایِ عبدالرزاقیان، و با بانگ و شغب و خروش میآمدند دوان و پویان، راست چنانکه گویی کاروانسرایهای نشابور همه درگشاده است و شهر بی مانع و منازع تا گاوانِ طوس خویشتن را بر کار کنند و بار کنند و باز گردند. احمد على نوشتگین آن شیرمرد چون برین واقف شد و ایشان را دید تعبیه گسسته، قوم خویشتن را گفت: بدیدم، اینها بپای خویش بگورستان آمدهاند. مثالهای مرا نگاه دارید و شتاب مکنید. گفتند فرمان امیر راست و ما فرمانبرداریم. و مردم عامّه و غوغا را که افزون از بیست هزار بود با سلاح و چوب و سنگ، گفت تا از جایهای خویش زینهار که مجنبید و مرا بنعره یاری دهید، که اگر از شما فوجی بیبصیرت پیش رود طوسیان دست یابند و دل نشابوریان بشکند اگر تنی چند از عامّهٔ ما شکسته شود. گفتند چنین کنیم. و بر جای ببودند و {ص۵۵۲} نعره برآوردند، گفتی روز رستخیز است.
احمد سواری سیصد را پوشیده در کمین بداشت در دیواربَستها و ایشان را گفت ساخته و هشیار میباشید و گوش به من دارید که چون طوسیان تنگ دررسند من پذیره خواهم شد و یک زمان دستآویزی بکرد پس پشت داد و بهزیمت برگشت تا مدبران حریصتر درآیند و پندارند که من بهزیمت برفتم و من ایشان را خوش خوش میآورم تا از شما بگذرند، چون بگذشتند برگردم و پای افشارم؛ چون جنگ سخت شود و شما بوق و طبل و نعرهٔ نشابوریان بشنوید کمینها برگشایید و نصرت از ایزد عز ذکره باشد، که چنان دانم بدین تدبیرِ راست که کردم ما را ظفر باشد، گفتند چنین کنیم. و احمد از کمینگاه بازگشت و دور باز آمد تا آن صحرا که گذارهٔ میدانِ عبد الرزاق است و پیاده و سوار خویش تعبیه کرد میمنه و میسره و قلب و جناحها و ساقه، و سواری پنجاه نیکاسبه بر مقدمه، و طلیعه فرستاد و آواز تکبیر و قرآنخوانان برآمد، و در شهر هزاهزی عظیم بود. طوسیان نزدیک نماز پیشین در رسیدند سخت بسیار مردم چون مور و ملخ. و از جمله ایشان سواری سیصد از هر دستی و پیادهیی پنج شش هزار با سلاح بگشت و بشتاب در آمد و دیگر بایستادند. احمد آهسته پیش رفت با سواری چهار صد و پیادهیی دو هزار و از آنجا که کمین ساخته بود بگذشت، یافت مقدّمهٔ خویش را با طلیعهٔ ایشان جنگی قوی پیش گرفته، پس هردو لشکر جنگ پیوستند جنگی صعب و کاری ریشاریش و یک زمان بداشت و چندتن از هر دو جانب کشته شدند {ص۵۵۳} و مجروح را اندازه نبود. و طوسیان را مدد میآمد.
احمد مثال داد پیادگان خویش را – و با ایشان نهاده بود – تا تن بازپس دادند و خوش خوش میبازگشتند. و طوسیان چون بر آن جمله دیدند دلیرتر در میآمدند و احمد جنگ میکرد و بازپس میرفت تا دانست که از کمینگاه بگذشت دوری پس ثباتی کرد قویتر. پس سواران آسوده و پیادگان که ایستانیده بود در ساقه بدو پیوستند و جنگ سختتر شد. فرمود تا به یک بار بوقها و طبلها بزدند و مردم عام و غوغا به یک بار خروشی بکردند چنانکه گفتی زمین بدرید، و سواران آسوده از کمینها برآمدند و بوق بزدند و بانگ دار و گیر برآمد و طوسیان را از پیش و پس گرفتند و نظام بگسست و در هم افتادند و متحیر گشتند و هزیمت شدند و خویشتن را بر دیگران زدند که میآمدند و بیش کس مر کس را نایستاد، و نشابوریان با دلهای قوی در دُم ایشان نشستند و از ایشان چندان بکشتند که آنرا حد و اندازه نبود، که از صعبیِ هزیمت و بیم نشابوریان که از جان خود بترسیدندی در آن رزان و باغها افکندند خویشتن را سلاحها بینداخته. و نشابوریان به رز و باغ میشدند و مردان را ریش میگرفتند و بیرون میکشیدند و سرشان میبریدند، چنانکه بدیدند که پنج و شش زن در باغهای پایان بیست و اند مرد را از طوسیان پیش کرده بودند و سیلی میزدند. و احمد على نوشتگین با سواران خیارهتر بر اثر آن مخاذیل تا خالنجوی سه فرسنگِ شهر برفت و بسیار از ایشان بکشتند و بسیار بگرفتند و از آنجا مظفر و منصور با غنیمت و ستور و سلاح بسیار نماز شام را بشهر بازآمدند. و دیگر روز فرمود تا دارها بزدند و {ص۵۵۴} بسیار از طوسیان را آنجا کشیدند و سرهای دیگر کشتگان گرد کردند و بپایان دارها بنهادند. و گروهی را که مستضعف بودند رها کردند. و حشمتی بزرگ افتاد که بیش طوسیان سوی نشابوریان نیارستند نگریست.» و امیر رضی الله عنه بدین حدیث که احمد کرد از وی خشنود گشت و بدین سبب زشتنامیِ هزیمتِ کرمان از وی بیفتاد.