خلق همچون پیکری و پیکری چون خلق نیست.
کوهِ خارا پیکری در هیکلی بیدار شد
روی او بر سوی ما و روی ما بر سوی اومست
خلق در تمثال عینی خلقِ منبردار شد
هیکل او را به حکم هیکل فرهنگ بین
ننگ را در سنگ بین و سنگ را در ننگ بین
هرکه او را دید اگر، فردوسی نادیده دید
بار رستم را هنوز از رخش ناافتیده دید.
عمرِعینی از برای خلق صرفِ خامه شد
خلقِ ما را دفترِ عینی شهادتنامه شد
سرزمینِ ما خود از آثارِ او سر می شود
این زمین با او به دنیا یی برابر می شود
تا به عینی گرچه دریای سخن شاداب بود
تا به او در زندگی پیراهۀ نایاب بود
مثلِ آن روزی که آن را می توان در یاد داشت
در لبِ وخش و زر فشان مردمی بی آب بود
این حقیقت می کند چشم مرا هر بار تر
کس نبود در پنجرود از رودکی گُم نامتر
در فرنگ از عهدِ سامان گر اثر می کافتند
در بخارا توده ای دزدانه زر می کافتند
تا به عینی شاعران تنها به تنها خوانده اند
او سرودِ انقلاب خلق را با خلق خواند
تا به او از شاعران دیوان و دفتر مانده است
او به ما دیوان و دفتر، هم وطن، هم خلق ماند
تاجیکان را از زمین چون دانه ها دریافت او
چون کتاب کهنه از ویرانه ها دریافت او
تاجیکستان گرنه هر یک تاجیکی آثارِ اوست
خاطرِ بیدارِ مردم خاطرِ بیدارِ اوست
گرچه طبع رودکی شعر ذکی ایجاد کرد
آفرین بر طبع عینی، رودکی ایجاد کرد
گر به دنیا رفت سینا چون طبیب علتی
کرد او را حکمت عینی طبیب ملّتی
ُشکرِ این مردی که روی خاره های کوهسار
در زمین همقامتِ دور و زمان استاده است
همچو پیرِ تاجیکان با هیئت پیرانه اش
در مدارِ تاجیکستانِ جوان استاده است
بعد از این بی زندگانی زندگانی می کند،
نشکند سنگ حوادث سنگهای هیکلش
وقت اگو وقتی کند از روی او قطع نظر
پیشپایی می خورد در سنگ پای هیکلش