روی به رو دلم را
پُرکرده ام ز هر باب
چون جامه دان کمپیر
از جامۀ کفنباب
بیهوده من دویدم
دریا و جو گرفته
گُل ماهی را دگرها
از آبِ روگرفته
فنّی که زندگانیست
صد فن بُوَد در این فن
یعنی که خال- خال است
مانندِ سایه روشن
گر این و آن گشادند
گاهی دَرِ دلم را
گاهی نمی توانند
این در نمی شود وا
من تگمۀ صدایم
در پُشث این در تنگ
هر قدر می فشارند
آن قدر می زنم زنگ
از سادگئ من نیست
شعری که ساده گفتم
خود را به مکتب خود
من یاد داده گفتم
دعوی آن ندارم
کز شاعری خورم نان
یا پُل کنم قلم را
در آبخیز دوران.
هر سطر دفترِمن
چون مور میرود راه
گه دانه می کشاند
گه توده می کندکاه
هرکور می تواند
نام مراکندکور
در روی ره فتادست
امروز خانۀ مور.
روی به رو دلم را
پُرکرده ام زهر باب
چون جامه دان کمپیر
از جامۀ کفنباب
با پنجۀ فُشرده
من آمدم به دنیا
با پنجه فُشرده
من می روم نمرده