شمارهٔ ۲۱
اگر چه تنها باشد همه جهان با اوست
و گرچه با او باشد همه جهان تنهاست
گناه دشمن پوشد چو تیره گشت بعفو
بچیرگی در عفو از شمایل حکماست
عجب مدار ز من گر مدیح او گویم
که هرک گوید جز من بمدح او گویاست
ز فضل و مخبر و منظر بر او گوا بس کن
که آشکارٍۀ مرد از نهان مرد گواست
بسان آب و گیا خدمتش قرار دلست
بلی دل آنجا گیرد قرار کآب و گیاست
مدار نام نکو گرد فضل نیک بود
که فعل نیکو فضلست و نام نیک زکاست
صلاح بندۀ مخلص که دائم افزون باد
و آن کسی که همی نفی جست شد کم و کاست
شمارهٔ ۲۲
بمجلس اندر کان بت مرا شراب دهد
بمن نشاط و ببد خواه من عذاب دهد
یکی چنانکه خدایش همه عذاب دهد
یکی چنان که خدایش همه صواب دهد
گمان برم که بمن آفتاب خواهد داد
بلی چو ساقی مه باشد آفتاب دهد
اگر بخوانم آن را کجا که دوزخ اوست
هر آینه گل حمری مرا جواب دهد
ز باد حلقۀ زلفین او بر آن رخسار
همی شتاب کند تا مرا شتاب دهد
بدین جهان چه شناسی عجبتر از خط او
که مشک نیست ولی بوی مشک ناب دهد
سیاه و سبز و قوّی است و ماه و مهرش روی
خرد زهر دو نشانی همی صواب دهد
شمارهٔ ۲۳
غلیواج از چه مبشوم است ؟ از آنکه گوشت بر باید
همه ایرا مبارک شد که قوتش استخوان باشد
شمارهٔ ۲۴
مشکین شود چو باد بزلف تو بگذرد
عاشق شود کسیکه بروی تو بنگرد
بر غالیه بماند بر عارض تو باد
گاهش برو بمالد و گه باز بسترد
گر پشت یابد از رخ تو لاله بشکفد
وز بیم غمزگان تو نرگس بپژمرد
نیرنگ جادوانه و ارتنگ چینیان
هر شب بنزد چشم و رخ تو که آورد
و آن صد هزار حلقۀ مشکین پر شکن
هر ساعتی بگرد گل تو که گسترد
چشم تر است مایۀ نیرنگ و دلبری
نرگس ندیده ام که بنیرنگ دل برد
طبعی بر آن دو زلف تو چندان گره فتاد
کش مرد هندسی بدو صد سال نشمرد
شمارهٔ ۲۵
بگرد ماه بر از غالیه حصار که کرد
بروی روز بر از تیره شب نگار که کرد
نبود یار بطبع و بجنس ظلمت و نور
بروی خوب تو این هر دو چیز یار که کرد
ترا که کرد بتا از بهار خانه برون
جهان بروی تو بر جان من بهار که کرد
بماه مانی آنگه که تو سوار شوی
چگونه ای عجبی ماه را سوار که کرد
اگر ز عشق تو پر ناز گشت جان و دلم
مرا بگوی رخانت برنگ نار که کرد
گر استوار نبودی ز دور بر دل من
مرا بمهر تو نزدیک و استوار کرد
شمارهٔ ۲۶
دلبر صنمی دارم شکر لب و مرمر بر
مرمر ز برش خیزد شکر ز لبش بارد
عنبر بخم زلفش عبهر بدل چشمش
خنجر سر مژگانش عرعر بقدش ماند
.......................................
بتگر نکند چون او پیکر چو پری دارد
شمارهٔ ۲۷
ای دریغا کزین منور جای
زیر خاک مغاک باید شد
پاک ناکرده تن ز گرد گناه
پیش یزدان پاک باید شد
با چنین خاطری چو آتش و آب
باد پیمود و خاک باید شد
شمارهٔ ۲۸
گر چو شته دلت بیفشارند
قطره ای خون ازان برون ناید
شمارهٔ ۲۹
گولی تو از قیاس که گر بر کشد کسی
یک کوزه آب ازو بزمان تیره گون شود
شمارهٔ ۳۰
فغان زان پریچهر عیار یار
که با منش دائم به پیکار کار
دو زلف سیاهش بماند بدان
که دو زاغ دارد بمنقار قار
دهانی چو یک نار دانه دو نیم
مرا هست در دل از آن نار نار
بنزد بزرگان بزرگم ولی
بنزدیک آن چشم خونخوار خوار
بیاد توام نوش گردد همی
بکام اندرون زهر و دشوار وار
چنان گشتم از فرقت آن نگار
که بر من ز عشقست بلغار غار
اگر طمع کردی بجان و دلم
بدست و دل و جان تو بردار دار