روز سالی به سرم میگذرد
تا که از سرو قدی میگذرم
ناوکی از جگرم میگذرد
آنقدر خون دلم جوش زند
که ز مژگان ترم میگذرد
لاله روییده درین دامنه، یا
موج خون از نظرم میگذرد
میگذشتی و نمیدانستی
که قیامت بر سرم میگذرد
از زبان دل من بیدل گفت:
«به وطن در سفرم میگذرد»
ارم مشرق و مغرب دیدم
در دلم یاد حرم میگذرد
هر چه دارید بکارید کنون
فصل باران کرم میگذرد