بلبل گرفتار
سحرگهی بشنیدم ز بلبلی به قفس
که مُردم ازغم و درد و الم نپرسد کس
که از چه میکشم این ناله ها نفس به نفس
چرا گذشت مرا عمر در فغان چو جرس
چرا به غیر فغان نیست کار و بار مرا
چرا حیات به گردن شده ست بار مرا
...
نه محرمی که به او یک زمان سخن گویم
نه مونسی که زدرد و غم وطن گویم
نه همدمی که به او حرفی از چمن گویم
زلاله و گل و نسرین و یاسمن گویم
کنم به شکوه دل پر ملال را خالی
زدرد خویش کنم جمله بلبلان حالی
...
غرض زقصه پردرد خود کمی شنواند
ز نکته های اسیرانه شمه یی برخواند
که باد بوی چمن بر قفس چنین گذراند
تپید و بال و پر افشاند و این حدیث بخواند
مگر رساند نسیم صبا زخاک و طن
که برد هوش و قرارم به خاک پاک وطن
...
دمی به حیرت و بی خود فگنده سر استاد
زشکر یا زشکایت دگر لبی نکشاد
که باز باد صبا از شگوفه دادش یاد
گشود چشم و کشید از خروش دل فریاد
که همچو من شوی از خانمان جدا صیاد
چو من اسیرستم سازدت خدا صیاد
...
مرا که فخر چمن زیب گلستان بودم
گل شگفتۀ بستان آشیان بودم
روان باغ و چمن روح بوستان بودم
ظریف و شوخ تر از جمله بلبلان بودم
اسیر پنجۀ فولادی بلا کردی
به جای لطف بلا کردی و خطا کردی
...
فضای بی سر و پا بود جای پروازم
بلند شاخ سر سرو مسکن نازم
همیشه بوی گل از خانه خوش اندازم
برون چمیدی چو آواز خرمی سازم
مرا نه درد اسیری نه چون قفس دل چاک
نه اشکریزی غمگین نه نالۀ غمناک
...
سحر که بال پر شوق میزدم به هوا
به شاخه های شگوفه گرفتمی ماوا
گهی به روی گلی که به سنبل شیدا
به خنده نغمه کنان میسر و دم این آوا
گر است عشرت امروزه یی که من دارم
ندیم سنبل و گل خانه در چمن
...
همان گلست کنون همان زمان بهار
زمین زسیزه مخلع درخت پر بروبار
فگنده شور به گلشن نوای قمر و سار
به گوشه های گلستان چو من هزار، هزار
پرند از سر یک شاخ بر گر خندان
فتاده من به قفس گریه میکنم به فغان
...
رسیده است دل زار من به جان یا رب
از این ستمکده ام زود وارهان یا رب
در ین جفا کدۀ، پر غمم ممان یا رب
دوباره ام به گلستان و گل رسان یا رب
اگر برای قفس آفریده ام باری
چرا به بال و پرم داده ای سرو کاری
...
اسیر پنجه جورو جفا ستم تا کی
ندیدم آه فسوس و غم ندم تاکی
انیس انده بسیار و لطف کم تا کی
جلیس این ستم آباد پر الم تا کی
چو غیر یاس درین خانه نیست کار امید
بهست امید مزاری از این مزار امید
...
سپس خموش شد و ساعتی تامل کرد
مرا گمان که شد آرام یا تحمل کرد
دو باره نغمه کنان روی جانب گل کرد
به خنده گفت که صیاد چون تغافل کرد
بیا بمیر ز ذلت نجات خواهی یافت
به گوشه گاه عدم خوش حیات خواهی یافت
...
اگر چه نیست گوارا به من چنان مردن
جوانم و بود افسوس بر جوان مردن
ولی بر آروزی زنده گی توان مردن
که هست موجب احیای جاودان مردن
چو هر سحر به قفس حال مرگ میبنم
چرا نه میرم و فارغ زد رد ننشینم
...
بگفت این و به حسرت به سوی گلشن دید
گشود بال و پرو بر در قفس به دوید
بران طلسم زمانی هجوم کرد شدید
ولی چه فایده کان بود سد سخت شدید
ز کله پرو بال نحیف منقارش
بریخت خون مصفای رنگ گلزارش
...
فتاده بی خود و خونش به جوش می آمد
دل تپیده به خون در خروش می آمد
گهی گهی که به حال و به هوش می آمد
همین حدیث حزین رو به گوش می آمد
شکست بال پرم در هوای آزادی
هزار شکر که گشتم فدای آزادی