ورود عید که غم میزدود از دلها
کنون فزاید ما را بغم غم دیگر
چگونه عیدی عیدی که جای جامهٔ عید
نمود دست اجل خلق را کفن در بر
چگونه عیدی عیدی چنان گران مقدم
که هیچ نیست ز یاران عید پار اثر
خلاصه آمدن عید در چنین ایام
همی به درد سرافزاید و بخون جگر
بدان نماید این عید آمدن که تو خود
گرسنه باشی و مهمان درآیدت از در
گذشت و میگذرد سالی آنچنان بر خلق
که نیست چرخ کهن سال را چو آن بنظر
چگونه سالی سالی که گوئیا گندم
شده است نهی بر اولاد بوالبشر چو پدر
و یا که خورد چو او در بهشت گندم را
کنون کشند بدنیا ز نسل او کیفر
چگونه قحطی نحطی که لاله رویان را
قرین برک خزان گشت عارض احمر
چگونه قحطی قحطی که مجمع عشاق
زهم نموده پریشان چو طرهٔ دلبر
چگونه قحطی قحطی که از تهی دستی
برهن میبنهادند میکشان ساغر
هزار و سیصد و سی بود و شش پس از هجرت
صغیر کرد رقم این قضیه بر دفتر