به سر زلف تو گر جز تو مرا یاری هست
یا به جز زلف توام رشتهٔ زنّاری هست
تاجر عشقم و بارم همه کالای وفاست
نه گمانم که در این شهر خریداری هست
مشک تاتار، دودصدبار به یک جو نخرم
برکفم از شکن زلف تو تا، تاری هست
به جز آئینه ی رویت که ز خط یافت صفا
تیره هر آینه کو را خط زنگاری هست
همه دانند که من مات و گرفتار توام
خود در آئینه نظر کن گرت اِنکاری هست
شور لعل لب پرشور تو اندر دل من
آن چنانست که در سینه نمکزاری هست
نه خیال خُتنم هست و نه سودای خطا
تامرا، با سر زلف تو سروکاری هست
به سر زلف تو سوگند که گر، بی رخ تو
دو جهان را، به نظر قیمت و مقداری هست
بیوفایی به «وفایی» مکن اینسان که وفا
نه متاعیست که در هر سر بازاری هست