تا که ابروی ترا، با مژگان ساختهاند
بهر صید دل ما تیر و کمان ساختهاند
خال هندوی ترا، آفت دلها کردند
چشم جادوی تو غارتگر جان ساختهاند
نیست گر نقطهٔ موهوم به جز، وهم و خیال
دهن تنگ ترا، بیشک از آن ساختهاند
چون که دیدم قد و بالای ترا، دانستم
آفت جان و دل پیر و جوان ساختهاند
به علاج دل بیمار من آن روز نُخست
خال چون خرفه و عنّاب لبان ساختهاند
قدّ دلجوی تو چون سرو روانی ماند
کاندر آن سرو روان روح روان ساختهاند
روی زیبای ترا، آیینهٔ جان کردند
وندر آن مردم چشمم نگران ساختهاند
نظم شیرین «وفایی» به گهر، میماند
مگرش از لب و دندان بتان ساختهاند
بلکه چون در صفت گوهر پاک تو بود
میتوان گفتنش از جوهرِ جان ساختهاند